
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۷۳۸
۱
چه زنم لاف که اوصاف تو را میدانم
منکه اندر صفت هستی خود حیرانم
۲
هر چه در دفتر رخسار بتان مینگرم
رقم قدرت و طغرای تو را میخوانم
۳
لیلی اندر حی و مجنون به بیابان طلب
یار در خانه و من بیهده سرگردانم
۴
لب تو چشمه نوش و من مسکین عطشان
گر اجابت کندم آتش دل بنشانم
۵
گفتیم تا تو در آتش نروی ننشینم
من در آتش بنشینم که تو را بنشانم
۶
رفت ان گلبن نوخیز چو از طرف چمن
گو بتاراج برد باد خزان بستانم
۷
هر چه از دست تو آید بنهم بر سر چشم
سپر از دیده کنم گر بزنی پیکانم
۸
اگر از دادن جان دست دهد جانانم
نیستم عاشق اگر بیم بود از جانم
۹
پیر کنعان من و تو یوسف مصری بمثل
ترک دیدار پسر جان پدر نتوانم
۱۰
کاروان رفت و بجا نیست زلیلی اثری
من چو مجنون بسر نقش قدم میمانم
۱۱
هست تا داغ غلامی علی زیب جبین
باشد آزاده گی آشفته زاین و آنم
نظرات