آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۷۴۱

۱

بود چو زهر رقیب ار بیاورد شکرم

اگر تو زهر دهی نوشم و شکر نخورم

۲

مکن دریغ زمن ای کمان ابرو تیر

که عمرهاست که من پیش غمزه ات سپرم

۳

مرا که روز و شبان بی جمال تست یکی

به آفتاب چه حاجت بود و یا قمرم

۴

بشست نقش دو عالم زآب دیده سرشک

ولی نرفت خیال جمالت از نظرم

۵

درخت شادی دوران نداد بر جز غم

هم ارغم از تو بود شادیست غم نخورم

۶

زسوز ناله بلبل خبر نبود مرا

گذر فتاد بگلزار نوبت سحرم

۷

زخویش بیخبرم آنچنان و غرق شهود

که گاه گاه زشوقت بخویش مینگرم

۸

مگر شود دل عطشان زلعل تو سیرآب

که ریخت چشمه خضرم بکام و تشنه ترم

۹

اگرچه بیخبرم کرده ذوق مستی عشق

گمان مدار تو زاهد چو خویش بیخبرم

۱۰

حدیثی از گل رویت بعندلیبان گفت

زبان سوسن آزاد از قفا ببرم

۱۱

حجاب ما و تو این هستی است و خودبینی

خوشا دمی که من این پرده را بخود بدرم

۱۲

بریده دست من آشفته دهر از همه جا

مگر که دست بدامان مرتضی ببرم

تصاویر و صوت

نظرات