آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۷۶۹

۱

تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم

تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم

۲

منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت

تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم

۳

بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد

بفکنده پرده از راز که بارها نهفتم

۴

بهوای آنکه آئی تو بخلوت درونم

همه پای تا بسر جان زغبار تن برفتم

۵

بخیال لعل نوشت که رقیب قوت جان کرد

همه شب زنوک مژگان در آبدار سفتم

۶

تو که شیر کردگاری سگ خود مران خدا را

سر خود نهاده بر دست بدرگهت بخفتم

۷

سخنی بجذبه آشفته مگو که کس نگیرد

چو به خویش آمدی باز بگو که من نگفتم

تصاویر و صوت

نظرات