
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۷۷۲
۱
حاشا که توانم گفت آن راز که من دانم
کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم
۲
شب بر سر بالینم گر صبح صفت آئی
چون شمع سحرگاهی سر در رهت افشانم
۳
گر چهره برافروزی هستی مرا سوزی
من شبنم و تو خورشید حاشا که بجا مانم
۴
گر میکشیم در نار ور میدهیم جنت
من بندیم و بنده سر در خط فرمانم
۵
من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه
مجنون تو لیلایم عشق تو بیابانم
۶
در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم
در ذکر تو مدهوشم و زنام تو حیرانم
۷
ای مهر توام در گل وی جای توام در دل
از خویش گریزم هست اما زتو نتوانم
۸
بردار زره خرمن ای کشته باغ حسن
روزی که زند شعله این آتش پنهانم
۹
مجموع دلی بودم آشفته شدم واله
سودای سر زلفی کرده است پریشانم
۱۰
از شمع چه میگوئی پروانه چه میجوئی
تو خوبتر از اینی من سوخته تر زآنم
نظرات