
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۷۹۳
۱
عشق خضر است و من گمشده اندر ظلماتم
نیست گر آب حیاتی بده ای خضر نجاتم
۲
شوم ار خاک در میکده او روزی
منت از خضر چرا باشد و از آب حیاتم
۳
حالتی بس عجبم دست دهد در شب هجران
سینه آتشکده وز دیده رود شط فراتم
۴
من چو سیماب تو همچون زر نابی بحقیقت
نیست در آتش عشق تو بتا پای ثباتم
۵
ایکه سررشته امکان بسر کلک تو بسته
شب قدر است زرحمت بده ای شاه براتم
۶
خرمن حسن ترا حد نصاب است خدا را
مستحقم من مسکین ندهی از چه زکاتم
۷
شاه عشق است به پیل افکنی رخ بمن آرد
چون کنم بیدق خود را که در این مرحله ماتم
۸
در حریم دلم ایدست خدا پای نهادی
تا که از بام حرم برفکنی لات مناتم
۹
صرف شدعمر من آشفته در آن حلقه گیسو
تا کجا خضر که بیرون برد از این ظلماتم
نظرات