آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۸۳۹

۱

بوستان باغ بهشتست و عیان می بینم

نیستم آدم اگر بیتو در او بنشینم

۲

هیچ دانی زچه از کف ننهم جام شراب

زآنکه عکس رخ دلدار در آن می بینم

۳

بگذر از سرخی رنگ که چو لاله در باغ

داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم

۴

شست و شوئی کنم از آب در میخانه

تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم

۵

دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو

شوم آزاده و دامن زجهان برچینم

۶

بر تو تنگ است جهان لیک بدل جلوه گری

تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم

۷

بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت

نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم

۸

ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم

معجز آمیز بود خامه سحر آگینم

۹

شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم

تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم

۱۰

گفته بودم بتفاخر سگ کوی علیم

فخر اینست اگر چند که کمتر زینم

۱۱

رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر

لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم

تصاویر و صوت

نظرات