
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۸۴۱
۱
بغیر دست دل خود که بود بر دستم
نبود کس که زکوی تو رخت بربستم
۲
هزار خار مغیلان بپا شکستم بیش
ولی عزیمت احرام کعبه نشکستم
۳
من ارچه شبنمم اما شدم بچشمه مهر
اگر چو قطره ام اما ببحر پیوستم
۴
بر آتش رخ تو خال تا که خوش بنشست
سپندوار بر آتش زشوق ننشستم
۵
به همدمان معاشر بده قدح ساقی
مرا بخویش بهل کز نگاه تو مستم
۶
سر ارچه در قدمش رفت و دین و دل برهش
ولی بقاعده کاری نیاید از دستم
۷
علاج زخم دل آشفته کرد از لب و گفت
که مرهمست گر آشفته خاطرت خستم
نظرات