
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۹۰۹
۱
بخرند ناز معشوق به جان نیازمندان
به مژه چو شمع گریان و به لب چو صبح خندان
۲
نظری که وقف باشد بنگاه جادوی تو
برود زره ازین پس بفسون چشم بندان
۳
نکنی بعاشقی عیب گرش قدم بلغزد
که بعقل استوار است قرار هوشمندان
۴
تو چه شاهدی خدا را که دمی برقص آری
همه زاهدان و مستان همه عابدان و رندان
۵
بسیاه چال هجران همه شب بود زلیخا
نه که یوسف است تنها بمیان و بند و زندان
۶
چو تو دلپسند آئی چه غم از جفای دشمن
که بجان و دل پسندیم ستم زناپسندان
۷
اگر از حدیث مجنون سخنی کند محدث
بگزند دست حیرت همه عاقلان بدندان
۸
بلباس زرق آشفته مرو ببزم مستان
که تو گرگی و نشائی بلباس گوسفندان
۹
تو مگر به جد درآیی به پناه آل طه
که همه جهان بگریند و تویی به ذوق خندان
نظرات