
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۹۱۱
۱
مرا ز عشق بسی منت است بر گردن
که بازداشته شوقم زخواب وز خوردن
۲
نه بار کس ببرد گردنم نه گوش حدیث
که حلقههاست ز زلفت به گوش و بر گردن
۳
چنان به نان جواَم خوش که برنجان شهان
نمانده حالت رشک و نه آرزو بردن
۴
گرت هواست که در سولجان زلف افتی
سری چو گوی به میدان بباید آوردن
۵
بیا به طوف گلستان عشق ای بلبل
کزین چمن بگریزد سموم پژمردن
۶
ز سِرّ عشق مزن لاف بعد ازین درویش
اگر به سر بودت شوق نفس پروردن
۷
کسی که طالب جانان بود به بزم وصال
ز جان بیایدش اول مفارقت کردن
۸
مرا ز طعن رقیبان چه کم شود از مهر
ز نیش، طالب نوشَت نداند آزردن
۹
برفت چون شب عمرت بگو مپای انجمن
که شمع را به سحرگاه باید افسردن
۱۰
بمیر در ره مهر علی تو آشفته
که زندگی دهدت در هوای او مردن
نظرات