آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۹۱۴

۱

دلا مسافرت از این دیار ویران کن

بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن

۲

زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست

چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن

۳

طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور

پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن

۴

تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست

بیا و خویشتن از این لباس عریان کن

۵

قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین

زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن

۶

برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر

به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن

۷

نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست

وداع اهرمن کشور سلیمان کن

۸

بجوی بر در کریاس مرتضی راهی

زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن

۹

تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام

بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن

۱۰

بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز

ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن

۱۱

بجوز زلف نکویان کناری آشفته

تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن

۱۲

بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند

بجان عزیمت خاک شه خراسان کن

تصاویر و صوت

نظرات