
آشفتهٔ شیرازی
شمارهٔ ۹۹
۱
میان ما و تو الفت حکایتی است عجیب
که تو به عهد شبابی و من به نوبت شبیب
۲
اگر تو مرکب تازی به خاک من تازی
چو گرد روح روان خیزدت ز سم رکیب
۳
صلیب بستن اگر کار بتپرستان است
بت من از چه فکنده ز زلف عود صلیب
۴
همین نه هندوی خال تو ذوق از آن لب یافت
بهشتیان همه دارند از این شراب نصیب
۵
مگر که بر دل مجروح عاشقان زد دست
که خون چو سیل روانست زآستین طبیب
۶
من از عتاب تو شکوه کنم غلطا حاشا
بیار هرچه تو داری برای دوست عتیب
۷
نه عاشقست که خود مدعی و کذابست
محب اگر که شکایت کند ز جور حبیب
۸
به چنگ غیر بود زلف یارم آشفته
فغان که رشته عمرم بود به دست رقیب
۹
اگرچه نامه سیاهم ولی خوشم با این
که داوری نبود جز علی به روز حسیب
نظرات