آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

شمارهٔ ۹۹۱

۱

دوش خوردم از می وحدت سحر پیمانه‌ای

آشنا دیدم به خود زآن نشئهٔ هر بیگانه‌ای

۲

ذکر تسبیح ملک در گوش من افسانه بود

اندر آن مستی که بودم نعره مستانه‌ای

۳

پای بر فرق سلاطین می‌نهادم از شعف

تا به دریوزه گرفتم جامی از میخانه‌ای

۴

این دبستان را ادیب آیا که باشد کز شرف

حکمت آموزد به لقمان از جنون دیوانه‌ای

۵

داشتم فرمان آزادی به کف از هردو کون

در گدایی داشتم بس منصب شاهانه‌ای

۶

عار بود از خلعت دیبای سلطانی مرا

راست بودی بر تنم چون کسوت رندانه‌ای

۷

شمع رخسار که یارب در تجلی بود دوش

کآمدی از مهر و ماه انجمش پروانه‌ای

۸

پرده‌دارم بود ماه و هندوی بامم زحل

داشتم بالاتر از قصر زحل چون خانه‌ای

۹

یک جهان جان بودم و یک عالم از روح روان

زآن که بودم جان نثار شاهد جانانه‌ای

۱۰

منت بی‌جا ز غواصان عمان کی برم

من به خاک میکده تا جسته‌ام دردانه‌ای

۱۱

این ثمرها از کجا آشفته چون نبود عمل

من که جز حب علی در دل نکشتم دانه‌ای

تصاویر و صوت

نظرات