
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۱۰
۱
رازی که از یاران نهان، با یار گفتم بارها؛
زین پس نشاید گفتنم، کور است جز من یارها!
۲
من وصل یارم آرزو، او را بسوی غیر رو؛
نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها!
۳
زلفت بتاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان
چشمت بخواب و برده خواب از چشم این بیدارها
۴
دانی ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون
چون نامهها آری برون، از رخنهٔ دیوارها!
نظرات