
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۱۱۱
۱
دلم، از بیکسی مینالد و، کس نیست دمسازش؛
چو مرغی کو جدا افتاده باشد از همآوازش!
۲
همانا، نامهٔ قتل مرا آورده از کویی
که خون میریزد از بال کبوتر وقت پروازش
۳
بر آن در شب ز غوغای سگان بودم به این خوشدل
که در بزمش چو غیری خنده زد نشنیدم آوازش
۴
به ظاهر از لبش خوردم فریب خنده، زین غافل
که پنهان خون مردم میخورد چشم فسونسازش
تصاویر و صوت

نظرات