
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۱۵
۱
آمد سحر به پرسش من یار با رقیب
یا من زرشک جان دهم امروز، یا رقیب
۲
از خون من که کشته شدم، پیش از او گرفت
ز آن پیشتر که کشته شود خونبها رقیب!
۳
ای بیوفا، بس است جفا از خدا بترس
تا چند بینم از تو جفا من، وفا رقیب!
۴
زارم بکش برو، که ببیند چو کشته ام؛
ناید ز بیم جان دگرت از قفا رقیب!
۵
چون پایمال رشکم، از این بزم رفتنم
بهتر؛ ببزم تا ننهاده است پا رقیب!
۶
بیگانه، بایدم ز تو ناآشنا شدن
زان پیشتر که با تو شود آشنا رقیب
۷
مردم ز بدگمانی دل، گیرم ای پری
هم پاکدامنی تو و، هم پارسا رقیب!
۸
از کوی یار آذر اگر میروی برو
آگه ز خواری تو نگشته است تا رقیب!
نظرات