
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۱۵۱
۱
اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن
تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
۲
برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم
حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن
۳
سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی
بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!
۴
درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛
در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن
۵
بزم هر کس، ز چراغی است فروزان و زمن
روشن از شمع جمالی است که نتوان گفتن
۶
ننشیند بسر سرو، که مرغ دل من
سایه پرورد نهالی است که نتوان گفتن!
۷
گفتی: آذر که سگ کوی بتان بود چه شد؟!
پی رم کرده غزالی است که نتوان گفتن
نظرات