
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۱۶۰
۱
بزبان حال دارم، گله بینهایت از تو؛
چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!
۲
بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛
بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو
۳
مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا
که کند ببزم وصلش دگری حکایت از تو!
۴
ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحی
چکنم که باز دارم طمع حمایت از تو؟!
۵
سر خود بگیر آذر برو از میانه شاید
بکسی غم محبت نکند سرایت از تو!
نظرات