آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۳۸

۱

ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!

شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!

۲

عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛

که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!

۳

ای که داری هوس روی بتان در هر گام

بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!

۴

پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛

که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت

۵

چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛

همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت

۶

خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری

کش بود سبزهٔ خط غالیه گون نتوان رفت

۷

آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛

مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت!

تصاویر و صوت

دیوان لطفعلی بیک آذر بیگدلی به کوشش حسن سادات ناصری و غلامحسین بیگدلی - لطفعلی بیک آذر بیگدلی - تصویر ۲۸۸

نظرات