آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۴

۱

کنم شبها ازین پس پاسبانی پاسبانش را

نهان از من شبی بوسد مبادا آستانش را

۲

گذارم سر بپا، هر روز و هر شب پاسبانش را

باین تقریب بوسم بلکه خاک آستانش را

۳

نیارم بیتو ماند و دید مجلس را، خوش آن بلبل

که پیش از رفتن گل کرد ویران آشیانش را

۴

بباغی کآید از نو بلبلی، تا آشیان بندد

نباید سنگ بر مرغ دگر زد، باغبانش را

۵

چو آن مفلس که گم شد گوهری در مخزن شاهش

دلم در کوی او گم شد، چسان جویم نشانش را

۶

ز مژگان ترک چشمش بسته تیغ و، جان طلب دارد؛

ولی جز من نمی فهمد کس از مردم زبانش را

۷

کنم هر شب در آن کو پاسبانان راز جان خدمت

مگر روزی بمن تنها گذارند آستانش را

۸

چو چشمم بر شهیدانش فتد، در حشر آسایم

چو ره گم کرده یی آذر که، بیند کاروانش را

تصاویر و صوت

نظرات