
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۴۰
۱
بر آستانهاش امشب خوشم که جانان گفت
که دوش قصهٔ محرومی تو دربان گفت
۲
شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز
وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت
۳
غم نهانی من گفت با رقیب و دریغ
ازین فسانه که مشکل شنید و آسان گفت
۴
نگویدت کسی احوال من، کجا رفت آن
که بیبضاعتی مور، با سلیمان گفت؟!
۵
ز دیده برد غبارش نسیم مصر مگر
نهفته قصهٔ یوسف به پیر کنعان گفت
۶
چه گویم و چه ز من بشنوی؟ که قصهٔ عشق
حکایتی است که نتوان شنید و نتوان گفت!
۷
ز رلف یار ندانم چه گفت آذر دوش
که داشت حال پریشانی و پریشان گفت؟!
نظرات