
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۵۱
۱
وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد
بدام ماندم و از آشیان نکردم یاد!
۲
گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا
پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!
۳
اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛
نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!
۴
اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم
ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!
۵
نه گل بشاخ و، نه بلبل در آشیان افسوس
که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد
۶
خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛
که آب دیده ی من، خاک باغ داد بباد
۷
ولی بکنج قفس مانده من، چو آید گل
نوید آمدن او بمن که خواهد داد؟!
نظرات