آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۵۲

۱

گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد

و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد

۲

آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او

چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد

۳

آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم

شرمی از طاقت پیران خشن پوشش باد

۴

گفت، دیروز: شب آیم ببرت؛ آمد صبح

شرمی امروز ز دیر آمدن دوشش باد

۵

سرکند غیر چو بدگویی من، یا رب یار

نشنود، ور شنود زود فراموشش باد

۶

صبح کز طلعت خورشید بخود مینازد

شرمی از پرتو آن طرف بناگوشش باد

۷

روز محشر، چو جفای تو ز آذر پرسند

بدعا کوش که یا رب لب خاموشش باد

تصاویر و صوت

نظرات