آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۲۲ - حکایت

۱

شنیدم، مگر زاهدی زرق کوش

دگر رند بیهوش پیمانه نوش

۲

برفتند با هم رهی بیخلاف

بخم ریختند آب انگور صاف

۳

یکی سرکه میخواست، آن یک شراب

ببین تا فلک زد چه نقشی بر آب؟!

۴

خم سرکه شد باده یی نغز و خوش

خم باده شد سرکه یی بس ترش

۵

چو بودند در کار خود ناتمام

یکی سوخت پاک و یکی ماند خام

تصاویر و صوت

نظرات