
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۳۷ - حکایت
۱
چو بیدار شد زاهد از خواب شاد
همان بیت گویند بودش بیاد
۲
همی خواند و خون ریخت از دیدگان
پسند این بود از پسندیدگان
۳
همان نیمشب رفت بر خاک او
جبین سود بر تربت پاک او
۴
ازو عذر گستاخی خویش خواست
مراد خود آن شه ز درویش خواست
نظرات