آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۴۱ - حکایت

۱

بمن دوستی گفت از دوستان

که با من همی گشت در بوستان

۲

که: از روزگارم غمی در دل است

که ناگفتن و گفتنش مشکل است

۳

مرا هست رازی نهان در جهان

کنون خواهم آن راز گویم نهان

۴

بفخر زمان خان گیلان زمین

کش از عدل شه گله را گرگ امین

۵

بزرگ است و دانا و آزاده مرد

ز درمان نشاید نهان داشت درد

۶

ندانم، ولی کی توان جست راه

نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟!

۷

چو خضر ار کنی رهنمایی مرا

ازین قید بخشی رهایی مرا

۸

منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛

چرا آب از تشنه داری دریغ؟!

۹

از این بیش مپسند ای آموزگار

ستم بر ستمدیده ی روزگار

۱۰

منش گفتم: ای سالک ره نورد

ز درد خود آوردیم دل بدرد

۱۱

بناید دریغم ز مقصود تو

زیانی مرا نیست از سود تو

۱۲

در خانه یی کاو بدولت گشاد

ز کس نیست خالی که خالی مباد

۱۳

کند مجلس آن دم تهی از کرم

که ریزد بدامان سائل درم

۱۴

ز شرم کسان بسکه شرم آیدش

بوقت عطا خلوتی بایدش

تصاویر و صوت

نظرات