آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۴۷ - حکایت

۱

شنیدم که: آزاده یی پاک زاد

که والا گهر بود وعالی نژاد

۲

نظر کرد بر تخت گاه کیان

بجای هما، بسته جغد آشیان!

۳

چو آشفتگی دید در روزگار

بلندی و پستیش بی اعتبار

۴

سحر خسروی دید بر روی تخت

شبانگه بویرانه یی برده رخت

۵

گدایی بشب حسرت قوت داشت

سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت

۶

بهم زشت و زیبا هم آغوش دید

خسک با گل و نیش با نوش دید

۷

شکر دید با زهر آمیخته

بدامان گل، خار آویخته

۸

ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ

دلش تنگ شد از جهان دو رنگ

۹

بدرویشی از خواجگی دل نهاد

بفرد امل، خط باطل نهاد!

۱۰

از آن پیشتر کش ببندند رخت

برون برد رخت خود آن نیکبخت

۱۱

سرش ز افسر فقر زیور گرفت

تنش نقش از بوریا برگرفت

۱۲

بویرانه یی رفت و تنها نشست

ره خویش و بیگانه، بر خویش بست

۱۳

نه از قصر شاهان بسر سایه اش

نه از گنج عالم بکف مایه اش

۱۴

یکی گفتش از دوستداران نغز

که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز

۱۵

بگو تا چه دیدی ز وضع جهان

که کردی ز اهل جهان رخ نهان

۱۶

ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟!

ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟!

۱۷

بپاسخ چنین گفتش آن نیکمرد

که: بشنو اگر هستی از اهل درد

۱۸

جهان را همی بینم آن تازه باغ

که هستش گل و بلبل و خار و زاغ

۱۹

بمن باغبان چون نبخشد گلش

دریغ آید از نغمه ی بلبلش

۲۰

چه با خار او دست یازی کنم

چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟!

۲۱

جهان چیست؟ پیمانه یی پر می است!

که هم صاف و هم درد می در وی است

۲۲

ز صافش، چو ساقی نپیمایدم؛

ز دردش چه نوشم که درد آیدم؟!

تصاویر و صوت

دیوان لطفعلی بیک آذر بیگدلی به کوشش حسن سادات ناصری و غلامحسین بیگدلی - لطفعلی بیک آذر بیگدلی - تصویر ۶۹۰

نظرات