
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۵۰ - حکایت
۱
در ایام قطب زمان بایزید
که بودش یقین از گمان بر مزید
۲
یکی گفت با گبر آتشکده
که: ای کشتهٔ کیشت آتش زده
۳
نهای جغد، آهنگ ناخوش چرا؟!
سمندر نهای، شوق آتش چرا؟!
۴
بیا راه اسلامیان پیش گیر
ببین کیش ما، ترک آن کیش گیر
۵
که تا ابر رحمت به گل باردت
ز شوره زمین گل به بار آردت
۶
به پاسخ چنین گفت آن پیر گبر
که: خورشید تا کی بپوشم به ابر؟!
۷
مسلمان اگر بایزید است، آه
ز من تا به اسلام، دور است راه!
۸
شب از سجده گردیده خم پشت او
مجدر ز سبحه سر انگشت او
۹
فلک حال او آرزو میکند
نیاید ز من آنچه او میکند
۱۰
ور اسلام این است ای آموزگار
که میبینم از مردم روزگار
۱۱
همان به کز آتش فروزم چراغ
نگیرم ز اسلام دیگر سراغ
۱۲
به آتش بود گرم پشتم به روز
شبم بزم از آتش شود دلفروز
تصاویر و صوت

نظرات