
آذر بیگدلی
شمارهٔ ۵۲ - حکایت
۱
شنیدم که بدخو زنی بد کنش
شبی کرد مر شوی را سرزنش
۲
که چند از تو منزل نسازم جدا
چو هم قلتبان بینمت هم گدا
۳
از آن زن چو این سرزنش را شنفت
بزیر لب آن مرد خندید و گفت
۴
که: آمد دو عیبم بچشمت عیان
ولی نیست جرمی مرا در میان
۵
چو خواندی مرا قلتبان و گدا
یکی را ز خود دان، یکی از خدا!
نظرات