آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۵۳ - حکایت

۱

بفرمان حجاج شوریده بخت

که بودش زبان تلخ و گفتار سخت

۲

نشاندند بر نطع فوجی اسیر

بگفتش یکی ز آن میان کای امیر

۳

یکی روز در مجلس راستان

همی زد ز تو هر کسی داستان

۴

کسی خواست نامت بزشتی برد

منت پرده نگذاشتم بر درد

۵

رهایی ده امروزم از زیر تیغ

مفرمای در حقگزاری دریغ

۶

از آن بینوا بیکس بیگناه

طلب کرد حجاج ظالم گواه

۷

بگفتش: یکی زان اسیران مرا

گواه است از آن پرس و این ماجرا

۸

نپوشید چشم از حق ن مرد نیز

چنین گفت در زیر شمشیر تیز

۹

که : آری در آن روز این حق پرست

ز نیکی زبان بداندیش بست

۱۰

خروشید کز بیم این رستخیز

نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!

۱۱

بپاسخ چنین گفت آن بیگناه

که: ای از جفای تو روزم سیاه

۱۲

نه جای عتاب است با من تو را

که بودم من آن روز دشمن تو را

۱۳

ز خوی توام چون نبود ایمنی

شگفتت نیاید ز من دشمنی!

۱۴

ز ظلمت، خدا در نظر داشتم

از امروز گویا خبر داشتم!

۱۵

چو این حرف بشنود از آن تنگدل

بر آن هر دو بخشود آن سنگدل

۱۶

بگفتا: به ایشان مدارید کار

که این راست گویست و آن دوستدار!

۱۷

هم از راستی رستگاری رسد

هم از دوستی دوستداری رسد!!

تصاویر و صوت

نظرات