آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۱۱

۱

گفت: خود قابلی بحمدالله

که زند حسن هر که بینی راه

۲

عشق، شاه و گدا نمی‌داند؛

مرد و زن را جدا نمی‌داند

۳

چه کنم، کز درازی چادر؛

که به طفلیش دیدم از مادر

۴

کو تهی قبا، فتاد خوشم؛

جز ازین ذوق، دل مباد خوشم

۵

در سر افتاد عشق کج‌کلهان

که به ملک دلند پادشهان

۶

کوته آمد کمند زلف بلند

مرغ دل را به دام خط افگند

۷

از خط عنبرین و، روی چو ماه

چون رود دل ز کف، مرا چه گناه؟!

۸

عاشقی، خود باختیار دل است

چون کنم چون؟ که کار کار دل است!

۹

شکر کن، کاختیار دل داری

اختیاری ز کار دل داری

۱۰

چون بفرمان تو بود دل تو

ساحت راحت است منزل تو

۱۱

من اسیرم بدرد بیدرمان

که ز دل برد بایدم فرمان

۱۲

دست از کار برده کار دلم

نیست در دست اختیار دلم

۱۳

ورنه من نیز آدمیزادم

بعبث دل بکس نمیدادم

۱۴

تو غم من خوری و من نخورم

من غم خود بگوی چون نخورم؟!

۱۵

گفتمش: الحذر ز حیله ی تو

که بچشم تو و قبیله ی تو

۱۶

از زنان جهان، زنی ناید

که ز دیدار او دل آساید

۱۷

با زن آمیز، تا رهی از ننگ

شیشه را هان نگاهدار از سنگ

۱۸

نکنی گر نصیحت من یاد

دین و دنیا ببادخواهی داد!

۱۹

پسران را، به از زنان مشمار

ور شماری، دلیل گو پیش آر؟!

۲۰

وجه رجحانش، از کجاست بگو؟!

راستی پیشه ساز و، راست بگو؟!

۲۱

گفت: آخر نرفته از یادم

که ز حوا چها کشید آدم؟!

۲۲

راه حوا نخست زد ابلیس

کرد بر آدم آنگهی تلبیس

۲۳

آنچه آدم کشید و اولادش

کار حواست، کآفرین بادش!

۲۴

گفتم: استغفرالله ای نادان

دل ازین شبهه ها مکن شادان

۲۵

هر که را بهره یی ز معرفت است

داند اینجا هزار مصلحت است

۲۶

آفریننده خواست آیینه

که ببینید جمال دیرینه

۲۷

ز آتش حسن، گرم سازد عشق؛

ما باو، او بخویش بازد عشق

۲۸

دید چون نور عشق در دل ما

ساخت آیینه خانه از گل ما

۲۹

اول از خاک، قالبی انگیخت

قطره یی ز ابر جود بر روی ریخت

۳۰

گل آدم سرشت و حوا نیز

زان دو تن خاست نطفه ی ما نیز

۳۱

خلقت ما، بنطفه بازگذاشت

نطفه را از قضا بصلب گماشت

۳۲

گر نمیخوردی آن دو تن گندم

کی شدی بسته نطفه ی مردم؟!

۳۳

گر نکردندی آن دو آمیزش

نطفه کی کردی از کمر ریزش؟!

۳۴

چون بهشت برین، ز لوث بری است

بری از لوث شهوت بشری است

۳۵

گندم آدم اگر نکردی نوش

حرف حوا اگر نکردی گوش

۳۶

نامدی از جنان، اگر به جهان

ای بسا رازها که ماند نهان

۳۷

نسل انسان کی آشکار شدی؟!

آدمی کی یکی هزار شدی؟!

۳۸

نه تو بودی، نه من نه این سخنان؛

صنمی بود و بس، نه برهمنان!

۳۹

نتوان گفت عاصی است آدم

غرق بحر معاصی است آدم

۴۰

اگر آن گندمش وظیفه نبود

هیچ کس از زمین خلیفه نبود

۴۱

حجت انبیاست عصمتشان

ورنه شد چون من و تو خلقتشان

۴۲

گفت بر مطلبی که داشت دلیل

ظلم قابیل و کشتن هابیل

۴۳

کان فضیحت ز شومی زن خاست

کرد دعوی، شهادت از من خواست

۴۴

گفتم: ای حیله ی تو شیطانی

به ز دانایی تو نادانی

۴۵

آنچه گفتی، هم از نکویی اوست

که طلب گار دارد آنچه نکوست

۴۶

در جهان، چون نفیس شد کالا

پایه ی نرخ او بود بالا

۴۷

گردش آیند بس طلبگاران

جا شود تنگ بر خریداران

۴۸

هر دو کس، هر دو کس دو دیده پر اشک

دشمن جان هم شوند از رشک

۴۹

دو برادر بهم برند حسد

تا به بیگانه زان میان چه رسد؟!

۵۰

فتنه ها در میان عیان آید

پای خون نیز در میان آید

۵۱

ورنه نغز این گرانبهای متاع؟

نبود در میانه هیچ نزاع!

۵۲

گفت: ار زن مرا بود رهزن

آنچه دیدند نوح و لوط از زن

۵۳

کان دو پیغمبر جلیل القدر

چه جفا دیده زان دو مایه ی غدر؟!

۵۴

گفتم: ای سست رای تنگ نظر

همه کس را، بیک نظر منگر

۵۵

سرکه و باده، هر دو زاده ی تاک

این یکی پاک و آن دگر ناپاک!

۵۶

بیش و جدوار هر دو از یک شهر

این یکی زهر و آن دگر پازهر

۵۷

نیک و بد در جهان فراوان، لیک،

به بدی شهره بد، به نیکی نیک!

۵۸

زن فرعون هم، ز نوع زن است

که ز نیکی بمرد طعنه زن است

۵۹

من نگفتم که: هر زنی خوب است

هر که نامش زن است، مطلوب است

۶۰

همچو مردان که راد و رد دارند

صنف زن نیز نیک و بد دارند

۶۱

قصه یی یاد دارم از مردی

نیک و بد دیده یی، جهان گردی

۶۲

که درین گفتگو مراست گواه

گوش کن، گوش؛ تا بجویی راه

۶۳

بود از این پیشتر به نیشابور

شاهی، از عدل و جهان معمور

۶۴

بر سر افسر، بدست خاتم داشت

عدل کسری و جود حاتم داشت

۶۵

هم رساندی بتاجداران تاج

هم گرفتی ز باج گیران باج

۶۶

پسری داشت چارده ساله

چون مه چارده خطش هاله

۶۷

نوجوانی بناز پرورده

از مهش آفتاب در پرده

۶۸

نارون قدی، ارغوان خدی؛

که نبودی صفاش را حدی

۶۹

روز و شب، آن زجام عیش خراب

بود گرم شکار و مست شراب

۷۰

چون بنخجیر روی آوردی

تا نشستی به پشت زین، کردی

۷۱

از نی تیز و آهن شمشیر

دشت ز آهو تهی و بیشه ز شیر

۷۲

چون نشستی بعیش خانه ی کی

از کف ساقیان گرفتی می

۷۳

کندی از باده چون شدی خندان

شیر را پنجه، پیل را دندان

۷۴

همدمش کس نه، غیر همسالان

همه در خدمتش نکوفالان

۷۵

بود روزی نهاده کج کلهی

چتر بر سر، روان بصید گهی

۷۶

چترداران، زهر کناره دوان

آفتابی بزیر سایه روان

۷۷

ناگه از دور خرقه پوشی دید

خرقه پوش، تمام هوشی دید

۷۸

که باو میکند نگاه از دور

می کشد گاه گاه آه از دور

۷۹

دل ز داغش، چو شمع بریان است

گاه خندان و گاه گریان است

۸۰

گاه چون عندلیب، گرم خروش؛

گه چو پروانه از فغان خاموش

۸۱

بود آشفته مرد آزاده

از وی آشفته تر ملک زاده

۸۲

کاین سیه روز روزگار زده

از چه نالان بود چو مار زده؟!

۸۳

گفت: گوهر بره فشاندندش

برده در بارگه نشاندندش

۸۴

تا خود از صیدگاه باز آید

سوی آن انجمن فراز آید

۸۵

باز آمد چو خسرو چالاک

باز در دست و صید در فتراک

۸۶

دید چون شاهزاده را درویش

در دم از جای خاست بی تشویش

۸۷

برهش تحفه ی دعا آورد

راه و رسم دعا بجا آورد

۸۸

گفت: شاها شهان غلامانت

دستگیر زمانه دامانت

۸۹

تاجداران، که زیبشان تاج است

تخت گیران، که تختشان عاج است

۹۰

سایه ی تاج تست بر سرشان

پایه ی تخت تست در برشان

۹۱

هرگز از تو، تهی مباد سریر

باد بختت جوان و رایت پیر

۹۲

هوشیاری، می ایاغ تو باد

روشنی، مایه ی چراغ تو با د

۹۳

بنهندت بپا سر تسلیم

شه و شهزادگان هفت اقلیم

۹۴

خم مبیناد، تازه شمشادت

غم مبیناد، خاطر شادت

۹۵

دید شهزاده چون در اخلاصش

برد با خود بخلوت خاصش

۹۶

یافت زو چون نشان آگاهی

داد جایش بمسند شاهی

۹۷

کار از قصه و فسانه گذشت

سخنی چند در میانه گذشت

۹۸

تا ملک زاده ی همایون فال

کرد از حال خرقه پوش سؤال

۹۹

گفت: آشفتگی حال تو چیست؟!

سبب گریه و ملال تو چیست؟!

۱۰۰

گاهت این گریه، گاهت این خنده؛

از چه راه است ای منت بنده؟!

۱۰۱

پاسخش داد آن شکسته ی عشق

که دل کس مباد خسته ی عشق!

۱۰۲

عاشقم، عشق را قرار این است؛

عاشقان را قرار کار این است

۱۰۳

گاه گریند بر امید وصال

گاه خندند بر خیال محال

۱۰۴

گفت شهزاده، کیست دلدارت

که باینجا رسید ازو کارت؟!

۱۰۵

بازگو، از طبیب درد مپوش؛

در نهانی درد خویش مکوش

۱۰۶

چاره یی تا بزاری تو کنم

بزر و زور یاری تو کنم

۱۰۷

خرقه پوش، آهکی بدرد کشید

که ملک چاشنی درد چشید

۱۰۸

دست از جیب خرقه بیرون کرد

صورتی از بغل برون آورد

۱۰۹

بملک زاده داد و اشک فشاند

همنشین را بروز خویش نشاند

۱۱۰

دید شهزاده صورتی چون ماه

بیخود از دل کشید آه و چه آه

۱۱۱

رفت از هوش، چون بهوش آمد

چون نی از ناله در خروش آمد!

۱۱۲

گفت: این ماه سرو قامت کیست؟!

جلوه گاهش کجا و نامش چیست؟!

۱۱۳

گفت درویش کای ملک زاده

جام خالی مبادت از باده

۱۱۴

این مه سرو قد که رشک پری است

دختر پادشاه شهر هری است

۱۱۵

گذرم چون بآن دیار افتاد

کار در دست روزگار افتاد

۱۱۶

برد دل این نگار از دستم

کرد بیخود مز نرگس مستم

۱۱۷

چون بطاووس نیست همسر زاغ

نه هما را هم آشیانه کلاغ

۱۱۸

شد باین پیر عقل راهنمون

که کشم صورتش به پرده کنون!

۱۱۹

عاشق روی این پری نازم

لیک در پرده عشق میبازم

۱۲۰

دوستانی که مست دانندم

میر صورت پرست خوانندم

۱۲۱

زان جهان دیده مرد آزاده

چون شنید این سخن ملک زاده

۱۲۲

از می عشق، جرعه یی نوشید

خرقه یی چون قلندران پوشید

۱۲۳

نه پدر را ز حال کرد آگاه

نه کسی برد از کسان همراه

۱۲۴

شد پیاده روان بشهر هری

رسد آنجا مگر بوصل پری

۱۲۵

چند روزی که رفت بی توشه

خواست گیرد ز خرمنی خوشه

۱۲۶

رهش افتاد در دهی ناگاه

بدر خانه یی رسید از راه

۱۲۷

دست بر حلقه زد غریبانه

کاید از خانه صاحب خانه

۱۲۸

ناگه آمد زنی برون ز سرا

کای گدا، در زنی بسنگ چرا؟!

۱۲۹

گفت شهزاده : مرد خانه کجاست؟!

نیست بلبل در آشیانه، کجاست؟!

۱۳۰

گفت زن: رو که مرد من مرده است

یا سگش در خرابه یی خورده است!

۱۳۱

یا به یخچال از پی یخ شد

یا زهیزم کشان دوزخ شد

۱۳۲

غرض امروز بلکه فردا نیز

ناید آن گنده پیر، از اینجا خیز

۱۳۳

گفت این و ز بخل در بر بست

رفت و بر روی میهمان در بست

۱۳۴

ز آمدن بود شاهزاده خجل

از خوی شرم مانده پای بگل

۱۳۵

ناگه آمد ز یک طرف مردی

پشت خم، موسفید و رو زردی

۱۳۶

چشم و گوش و زبان فتاده ز کار

بعصا داده پای را رفتار

۱۳۷

سلک دندانش، از کهنسالی

ریخته؛ درجش از گهر خالی

۱۳۸

شد ملک زاده و سلامش کرد

دید چون پیرش، احترامش کرد

۱۳۹

جست از وی سراغ راه نخست

نابلد بود، راه از وی جست

۱۴۰

گفت: من خود ز راه بیخبرم

لیک در نیم فرسخی پدرم

۱۴۱

چون روی، گویدت که راه کجاست

پس ملک زاده، عذر از وی خواست

۱۴۲

رفت گامی که تا عیان شد ره

دهی از مرغزار جنت به

۱۴۳

ساحت ده چو گشت جلوه گهش

بدر خانه یی فتاد رهش

۱۴۴

دست بر حلقه آشنا چون کرد

هم زنی سر ز خانه بیرون کرد

۱۴۵

کای برادر بگوی کارت چیست؟

بر در خانه انتظارت چیست؟!

۱۴۶

گفت شهزاده : صاحب خانه

هست در خانه، راست گو یا نه؟!

۱۴۷

پاسخش داد زن، که: شوهر من

رفته از خانه، ای برادر من

۱۴۸

لیک بنشین، که میرسد از راه

بود شهزاده در سخن، ناگاه

۱۴۹

مردی از ره رسید چل ساله

گل رویش شکفته چون لاله

۱۵۰

آمد از راه و میزبانی کرد

با ملک زاده همزبانی کرد

۱۵۱

گفت با او که آشنای تو کیست؟!

بر در خانه مدعای تو چیست؟!

۱۵۲

گفت شهزاده: راه رو پریم

از نشابور، قاصد هریم

۱۵۳

راه گم کرده ام ز نادانی

ورنه کاریم نیست تا دانی

۱۵۴

جست ازو راه و گفت گفته ی پیر

مرد گفتا که :عذر من بپذیر

۱۵۵

در جوانی، بآن خجسته دیار

رفته بودم بحاجتی یک بار

۱۵۶

نیست در خاطرم کنون آن راه

خود ازین راه نیستم آگاه

۱۵۷

لیک، فرسنگکی ازینجا دور

هست جایی خوش و دهی معمور

۱۵۸

پدر من، که عمرش افزون باد

دشمنش را دل از فلک خون باد

۱۵۹

سرو سالار آن خجسته ده است

روزش از روز در زمانه به است

۱۶۰

نیست از دوری رهش تشویش

رفته هر راه را ز صد ره بیش

۱۶۱

گر روی سوی او ز آگاهی

خضر ره اوست هر کجا خواهی

۱۶۲

رفت چون شاهزاده گامی چند

خود بهر گام یافت کامی چند

۱۶۳

ساحتی یافت، چون سواد بهشت

طرف جو، پای گلبن و لب کشت

۱۶۴

شد سواد دهی بدیده ی عیان

سبزه از هر کناره، ده بمیان

۱۶۵

خانه یی دید رفته آب زده

طاق آن راه آفتاب زده

۱۶۶

در آن همچو چشم عاشق باز

کاید از راه یار یار نواز

۱۶۷

گرسنه، تشنه، پادشه زاده؛

در کناری بحیرت استاده

۱۶۸

ناگه آمد برون ز خانه زنی

بمه و آفتاب طعنه زنی

۱۶۹

زلف، مشکین کمند گوهر کش

بسته بر رو عصابه ی زرکش

۱۷۰

گفتش: ای میهمان فرخ فال

مرحبا مرحبا، تعال تعال

۱۷۱

خانه ی تست، نیست خانه ی غیر

خیر مقدم بیا، قدمت بخیر

۱۷۲

بر رهش، از دو زلف مشک افشاند

میهمان را بصدر صفه نشاند

۱۷۳

عذر ازو خواست، با هزار زبان

لیک دور از طریق بی ادبان

۱۷۴

کرد از گفتگوی نرمش گرم

لیک بیرون نشد ز پرده ی شرم

۱۷۵

نان گرم، آب سرد پیش آورد؛

ز آنچه شهزاده خواست، بیش آورد

۱۷۶

دست و پایش، بآب گرم بشست

بستر افگندش از کرم که نخست

۱۷۷

بر سریر حریر پا ساید

شاید از رنج راه آساید

۱۷۸

گفت شهزاده اش که: راست بگو

صاحب خانه در کجاست بگو؟!

۱۷۹

گفت: اینک رسید هر جا بود

خاطرت شاد باد و دل خشنود

۱۸۰

ناگه آمد جوان زیبایی

کرده در بر قبای دیبایی

۱۸۱

چهره گلرنگ همچو لاله ی باغ

قد چو شمشاد و موی چون پر زاغ

۱۸۲

سوی شهزاده آمد از ره راست

معذرتها که خواست باید، خواست

۱۸۳

گفتش : اهلا و سهلا ای ز کرم

کرده بر من خرابه باغ ارم

۱۸۴

چون هما سایه بر سر افگندی

خار را گل ببستر افگندی

۱۸۵

بنده ی خویش را شدی دمساز

من تو را بنده و تو بنده نواز

۱۸۶

خدمتی گوی تا بجا آرم

جان چو خواهی، نگفته بسپارم

۱۸۷

کیستی ای نهال باغ دلم؟!

کز تو روشن بود چراغ دلم

۱۸۸

از کدامین دیار آمده ای؟!

از چه گلبن ببار آمده ای؟!

۱۸۹

گرچه با بنده راز نتوان گفت

باز گو آنچه باز نتوان گفت!

۱۹۰

گفت: مهمانیم رسیده ز راه

بتو آورده از زمانه پناه

۱۹۱

دید مهمان، چو میزبان را دوست

سر خود گفت سر بسر با دوست

۱۹۲

میزبانش نمود راه هرات

خضر گفتش کجاست آب حیات!

۱۹۳

رهنمایی کوی یارش کرد

دادمی چاره ی خمارش کرد

۱۹۴

چون ملک زاده یافت راه از وی

شد پس از شکر، عذر خواه از وی

۱۹۵

بعد از آن گفتش: ای تو رهبر من

سایه ی منت تو بر سر من

۱۹۶

خوش ز کار تو مانده در عجبم

گر بپرسم مگوی بی ادبم

۱۹۷

مشکلی دارم، ار تو،مشکل من

حل کنی، وارهد ز غم دل من

۱۹۸

از چه راه است ای گزیده جوان

آب جوی جوانی تو روان؟!

۱۹۹

هست چون روی دشمنت، مویت؛

نیست موی سفید در رویت

۲۰۰

پسرت، چین برویش افتاده

هم سفیدی بمویش افتاده

۲۰۱

گفت: آری پدر جوان عجب است

کش ز پیری پسر عصا طلب است!

۲۰۲

لیک دارد بسی حیا زن من

سازگار است و پارسا زن من

۲۰۳

خوی او داردم همیشه جوان

همچو سرو و سمن ز آب روان

۲۰۴

پسر من، که پیرتر ز من است

دلش آزرده از سلوک زن است

۲۰۵

پسر او، که پیرتر ز پدر؛

گشته، خون زن وی است هدر!

۲۰۶

زن، چو در خانه نیست کدبانو

مرد، سر بر ندارد از زانو

۲۰۷

خانه ی هر سه را چو دیدستی

سخن هر سه زن شنیدستی

۲۰۸

عجب است اینکه خود نیافته ای

زیرکی، بوریا نبافته ای!

۲۰۹

شد چو آن نیک مرد آزاده

از کرم خضر راه شهزاده

۲۱۰

به هری رفت و همعنان پری

به نشابور شد روان ز هری

۲۱۱

غرض این قصه بهر آن گفتم

از برای تو این گهر سفتم

۲۱۲

که زن نیک و بد بود بسیار

گوش کن پند من، بهانه میار

۲۱۳

رو، زن نیک در نکاح آونر

کآنچه من گفتم آیدت باور

۲۱۴

نوع زن را، مگو بدند تمام

مادر خویش را مکن بدنام

۲۱۵

گفت سلطان عاشقان محمود

کز ازل بود طالعش مسعود

۲۱۶

روز و شب بود در حریم وصال

با پری پیکران حور مثال

۲۱۷

عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو؛

محفل افروز، چون تذرو از سرو!

۲۱۸

آستانش، ز دختران گلشن؛

آسمانش، ز اختران روشن!

۲۱۹

همه بودندش از وفاکیشان

لیک سلطان غزنوی زیشان

۲۲۰

مایل هیچ دلنواز نبود

دلنوازیش جز ایاز نبود

۲۲۱

بودش از دست یار روحانی

راحت روح راح ریحانی

۲۲۲

از ملوک آمد، این طریق سلوک

نتوان تافت سر ز دین ملوک

۲۲۳

گفتم: ای یادگار میمندی

ای نظر بسته از خردمندی

۲۲۴

باز شهنامه خوانی از محمود

روح فردوسی از تو ناخشنود

۲۲۵

همه شهنامه دیده ایم آخر

گر ندیده شنیده ایم آخر

۲۲۶

از زمان کیومرث تا حال

که بود ماجرا بدین منوال

۲۲۷

از خدیوان و خسروان و شهان

که بسر برده اند عیش جهان

۲۲۸

نبود کس باین صفت مذکور

در بدی در جهان شدی مشهور

۲۲۹

خسرون زمین، شهان زمن

که نبودند آگه از تو و من

۲۳۰

همه وصل زنان طلب کردند

با زنان عشرتی عجب کردند

۲۳۱

خوانده باشی، چه کرده از شنگی

با سکندر کنیزک چنگی

۲۳۲

این سخن راست شاهد دیرین

عشقبازی خسرو و شیرین

۲۳۳

عشقبازی مرد و زن نه همین

بود اندر میان اهل زمین

۲۳۴

در فلک نیز حسن زن شهره است

مشتری نیز مایل زهره است

۲۳۵

شده این قصه ها فراموشت؟!

نقل محمود مانده در گوشت؟!

۲۳۶

ای سرت خیزه تر ز خیره سران

شاه محمود نیز چون دگران

۲۳۷

دامنش گر بود ز شهوت پاک

ز آنچه من گفتمت ندارد باک

۲۳۸

ور بدرد تو مبتلا باشد

چون تو، در قید این بلا باشد

۲۳۹

سخره ی مرد و زن بود چون تو

مورد بحث من، بود چون تو

۲۴۰

عشقبازی ندارد این عیار

بگدایی و پادشاهی کار

۲۴۱

گفت: این قطعه ز اوحدی پند است

کادمی را نکاح زن بند است

۲۴۲

پسری با پدر بزاری گفت:

که مرا یار شو بهمسر و جفت؛

۲۴۳

گفت: بابا، زنا کن و زن نه!

پند گیر از خلایق، از من نه!

۲۴۴

بزنا گر بگیردت عسسی

بهلد، کو گرفت چون تو بسی

۲۴۵

زن بخواهی، تو را رها نکند!

ور تو بگذاریش، چها نکند!

۲۴۶

آن رها کن که آب و هیمه نماند

ریش بابا نگر که نیمه نماند!

۲۴۷

گفتم: ای شاعر حکیم ندیم؛

شیخ نجدیت آشنای قدیم

۲۴۸

اوحدی، شاه ملک فقر و فناست؛

در خور صد هزار مدح و ثناست

۲۴۹

پسر خویش را، نصیحت کرد

از کرم منعش از فضیحت کرد

۲۵۰

گفت این قطعه نیز اگر با پور

بود قطع علایقش منظور

۲۵۱

ترک زن، ترک شهوت است وغرض

شهوت آرد هزارگونه مرض

۲۵۲

خواست آزاد سازدش از بند

بند مردان بود زن و فرزند

۲۵۳

آنکه منع پسر کند ز نکاح

کان بفتوای شرع گشته مباح

۲۵۴

منع او از لواطه گر نکند

به که دعوی دین دگر نکند

۲۵۵

خلف خویش را چو خواست حضور

که مبادش رسد بزهد قصور

۲۵۶

کی شود پیشوای امت لوط

تارک نان خورد چگونه بلوط

۲۵۷

گفت: ایزد بمصحف عربی

وصف ولدان کند بقول نبی

۲۵۸

عشق ولدان، طریق عاقل دان؛

که خوش آید بهشت از ولدان

۲۵۹

گفتمش : ای مفسر آگاه!

ای همه پیروان تو گمراه!

۲۶۰

حور و غلمان بوستان بهشت

همه پاکیزه اند و پاک سرشت

۲۶۱

نیستند آن گروه آسوده

چون من و چون تو دامن آلوده

۲۶۲

زهر آلایشند، پاک همه

پاک ز آلودگی خاک همه

۲۶۳

کارهایی که در نظر داری

نیست آنجا اگر خبر داری

۲۶۴

گر نداری خبر، خبر دهمت؛

خبر از کار خیر و شر دهمت

۲۶۵

دیگر ار حسن باشدت منظور

نه ز غلمان کم است جلوه ی حور!

۲۶۶

جلوه ی حسنت، ار غرض باشد

میل حورت نه این مرض باشد

۲۶۷

گفت: یک نوع نیست با ما زن

مرد با مرد یار و زن با زن!

۲۶۸

گفتم: این بحث نیست، سفسطه است

غرضت زین حدیث مغلطه است

۲۶۹

صنف زن، صنف مرد یک نوع است

صحبت آن دو صنف بالطوع است

۲۷۰

جفت خواهد همه سفید و سیاه

وحده لا اله الا الله

۲۷۱

نر و ماده ز جنس هر حیوان

کآفریدش عنایت یزدان

۲۷۲

بهم آمیزشی عجب دارند

از خدا وصل هم طلب دارند

۲۷۳

این هم از حکمت خداوندی است

گل حکمت بسش برومندی است

۲۷۴

گرنه این شوق بودی از دو طرف

نطفه ضایع شدی و نسل تلف

۲۷۵

کس نر و ماده را جدا نکند

تو مکن، ور کنی خدا نکند

۲۷۶

گفت: چون ناقص است عقل زنان

عاقلان نشنوند نقل زنان

۲۷۷

مرد، سرگرم صحبت مرد است

ز اختلاط زنان، دلش سرد است

۲۷۸

گفتمش: آری، ای رفیق آری؛

هر کسی راست در جهان کاری

۲۷۹

پری از آدمی رمیده خوش است

آدمی زاد آرمیده خوش است

۲۸۰

صحبتی کان بدانش افزاید

خاصه ی مرد دان، ز زن ناید

۲۸۱

شهوت انگیز صحبت ار خواهی

خاص زن دان، وگرنه گمراهی

۲۸۲

نگه زن چو بینی و خنده

گر همه مرده یی، شوی زنده!

۲۸۳

گفت: با نوع مرد، از آنم دوست

که چو مغز است و نوع زن چون پوست

۲۸۴

نوع زن را، سرشت از جهل است

کار جهل زنان مگو سهل است

۲۸۵

گفتم: ای نور دیده ی خناس

وز تو خناس را بدل وسواس

۲۸۶

بخدا میبرم پناه از تو

که شد آیینه ام سیاه از تو

۲۸۷

نیست افسانه ی تو بی غرضی

مرضی داری وعجب مرضی!

۲۸۸

زن نگفتم که غیر بوس و کنار

بدگر کارها ندارد کار

۲۸۹

زن که شد شمع خلوت خوبی

آگه است از رموز محبوبی

۲۹۰

حکم دارد ز ماه تا ماهی

گو مبادش ز حکمت آگاهی

۲۹۱

در اشارات هست چون بینا

گو مدان نام بو علی سینا

۲۹۲

درد صد دل دوا کند بدو بوس

گو مخوان نسخه های جالینوس

۲۹۳

چون بود نوگل ریاض جمال

گو ریاضی نباشدش بکمال

۲۹۴

گرش آگاهی از طبیعت نیست

خارج از شارع شریعت نیست

۲۹۵

آنکه مانی ندیده مانندش

مانده حیران ز نقش دلبندش!

۲۹۶

گو به پرده مباش چهره نگار

نکشد تا به بت پرستی کار!

۲۹۷

آنکه چون سرو شد قدش موزون

سرو را دل ازو چو فاخته خون!

۲۹۸

گو: نگوید چو من ز نادانی

شعر و آخر کشد پشیمانی

۲۹۹

گفت: زن نیست جز رفیق فراش

نتوان گفتن این سخنها فاش

۳۰۰

نه سقنقور خورده ام که مدام

کنم از بهر جفت عمر حرام

۳۰۱

بهر یک شب، نه بهر یک ساعت

روزها جفت را کنم طاعت

۳۰۲

از زنانم، بجز زیان نبود؛

در دلم ذوق ماکیان نبود

۳۰۳

منکه رنج فریسموسم نیست

تیزی شهوت خروسم نیست

۳۰۴

صحبت مرد، مایه ی هنر است

نخل دانش، ز مرد بارور است

۳۰۵

مرد، از مرد کرد کسب کمال

پیش مردان، کمال به ز جمال

۳۰۶

گفتم: ای روشن از تو شمع دروغ

در چراغت، کسی ندیده فروغ

۳۰۷

اگر این راه راست می پویی

اگر این حرف راست میگویی

۳۰۸

چون ز دانشوران چل ساله

میری چون ز شیر گوساله؟!

۳۰۹

وز سه ده ساله عارفان تمام

میگریزی چو از عقاب حمام!

۳۱۰

تو که قطع نظر ز زن کردی

مرده را شمع انجمن کردی

۳۱۱

نیست جز امردت، ز مرد مراد

پرده ی هیچ کس، چنین مدراد!

۳۱۲

گفت: معشوق بی نقاب خوش است،

مهر تابان، نه در سحاب خوش است!

۳۱۳

می نبینی که طلعت پسران

بی نقاب است و نیست عیب در آن

۳۱۴

ور بود عیبشان ز رخ پیدا

نشود کس ز عشقشان شیدا

۳۱۵

نه زنان، کز فریب می کوشند

پرده یی تا بعیب خود پوشند

۳۱۶

مردی، از ره مرو بحیله ی زن

حیله ورزند بس قبیله ی زن

۳۱۷

با کسی بایدت معامله کرد

که نباید تو را مجادله کرد

۳۱۸

نه که گندم نموده، جو دهدت

خرمن کاه را گرو دهدت

۳۱۹

بست بر من ره از لعل و لیت

از هلالی گواه خواست این بیت

۳۲۰

«کس چه داند که در پس چادر

طلعت دختر است یا مادر»؟!

۳۲۱

گفتم: ای پیر مکتب تلبیس

ای تو را گفته عبده ابلیس!

۳۲۲

با تذرو ریاض روحانی

نرسد زاغ را نوا خوانی

۳۲۳

گوش کن، ای هم آشیانه ی من

چو نوا خیزد از ترانه ی من

۳۲۴

آنکه در پرده نیست رخسارش

می نشاید نهفت ز اغیارش

۳۲۵

همه کس، گل ز باغ او چیند

سوی او رفته روی او بیند

۳۲۶

و آنکه پرده برخ کشیدستش

چشم نامحرمان ندیدستش

۳۲۷

نیست پیراهن حیا چاکش

نیست آلوده دامن پاکش

۳۲۸

بی حجاب است اگر رخ چو مهش

کس ندارد ز چشم بد نگهش

۳۲۹

اگر آید برون ز ستر عفاف

نیک و بد میکنند میل زفاف

۳۳۰

دیگران هم، بجز تو دل دارند؛

وز نم اشک، پا بگل دارند

۳۳۱

بتو تنها کجا گذارندش؟!

رفته رفته بدام آرندش!

۳۳۲

میزنی لاف عشق، رشکت کو؟!

بلب آه و بدیده اشکت کو؟!

۳۳۳

چهره ی دوست، بی نقاب مباد

هیچ معشوق، بی حجاب مباد

۳۳۴

چهره ی آفتاب عالمتاب

گر نقابی نباشدش ز سحاب

۳۳۵

دیده را، دیدنش کند بی نور

چه ز نزدیک بنگری، چه ز دور

۳۳۶

ماه را گر بکف نقاب بود

دیده را به ز آفتاب بود

۳۳۷

می نبینی که گل که بی پرده است

سر به بی پردگی برآورده است

۳۳۸

تا بباغ است صاحب سامان

زندش خار چنگ بر دامان

۳۳۹

دامنش، هر نفس بدست خسی است

هر خسی را بوصل او هوسی است

۳۴۰

چون کند جلوه بر سر بازار

ز اهل بازار میکشد آزار

۳۴۱

هر که او برگ عیش ساز کند

دست بر دامنش دراز کند

۳۴۲

دانه ی در کز ابر نیسان زاد

پا بخلوتسرای بحر نهاد

۳۴۳

تا بدریا نهفته در صدف است

صدفش را بمهر و مه شرف است

۳۴۴

آبرویش، بجاست پیوسته

در بنامحرمان فرو بسته

۳۴۵

چون بدریا برآردش غواص

از صدف جا کند بمخزن خاص

۳۴۶

هر تنک مایه، نیست دسترسش

که خریدار گردد از هوسش

۳۴۷

گاه بر تاج شهریاران است

گاه در گوش گلعذاران است!

۳۴۸

گفت: زن دستیار ابلیس است

شیوه ی زن تمام تلبیس است

۳۴۹

بلکه ابلیس هم، گریزد ازو

ای بسا فتنه ها که خیزد ازو!

۳۵۰

گفتم: اینهم ز پارسایی او

که رمد دیو از آشنایی او

۳۵۱

کس ز زن،غیر دیو نگریزد

کس بزن غیر دیو نستیزد

۳۵۲

دیو اگر نیستی، ز زن مگریز

دیو اگر نیستی، بزن مستیز!

۳۵۳

گفت: گوشی ز زن وفا نشنید

زن وفادار، هیچ دیده ندید!

۳۵۴

گفتم: از عمر بیوفاتر نیست

کیست کش چشم ازین جفاتر نیست؟!

۳۵۵

لیک نشنیده ام جوان یا پیر

که بگوید ز عمر گشتم سیر

۳۵۶

تو چه نالی ز بیوفایی زن

گشته یی سیر ز آشنایی زن

۳۵۷

گفت: زن هیچکس بمن ندهد

چکنم کس بمن چو زن ندهد؟!

۳۵۸

گفتم: این عذرها، موجه نیست

اینقدر هم حریفت ابله نیست

۳۵۹

دختر هر که خواهی از که و مه

پدرش نفگند بکار گره

۳۶۰

تو خریدار و، او فروشنده

نیست محتاج سعی کوشنده

۳۶۱

یا ز رحمت به تشنه آب دهد

یا بطرزی خوشت جواب دهد

۳۶۲

با دو سه کس، چو این سخن گویی

بیقین کام از یکی جویی

۳۶۳

کس در آن کارت ار نگردد یار

نکند منع هم تو را زان کار

۳۶۴

دوستی خود اگر عیان نبود

دشمنی هم در آن میان نبود

۳۶۵

پسری کو بود زنخ ساده

بودش قد چو سرو آزاده

۳۶۶

بد برویش اگر نگاه کنی

گر غیور است، جان تباه کنی

۳۶۷

ور ز بیعزتی شود رامت

فتد از حرص دانه در دامت

۳۶۸

پدرش جیب رحم چاک کند

بیکی خنجرت هلاک کند

۳۶۹

هر که این بشنود ز دشمن و دوست

همه گویند : حق بجانب اوست!

۳۷۰

هم جگر خواریت ز طعن کنند

هم دل آزاریت ز لعن کنند

۳۷۱

پسر ودختری اگر داری

ز آنچه من گفتمت خبر داری!

۳۷۲

گفت: زن میدهند، لیک بمال

کس نگیرد بجای مال کمال

۳۷۳

ور بگیرم زن ای رفیق بقرض

نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض

۳۷۴

در دیار شما کسی صدقه

ندهد تا بزن دهم نفقه

۳۷۵

گفتم: از قرض احتزازت چیست؟!

دست کوته، زبان درازت چیست؟!

۳۷۶

پیش ازین قرض عیب بود و کنون

خردم شد بقرض راهنمون

۳۷۷

نیست در عهد ما کسی امروز

کآتش قرض نبودش جانسوز

۳۷۸

مگر آسودگان سیم آور

ور بگویند نایدم باور

۳۷۹

قرض کن، ز آنکه بر خداست روا

قرض از تو، ادای آن ز خدا

۳۸۰

دگر آن کودک زنخ ساده

مفت هرگز نگرددت گاده

۳۸۱

از کفت تا برون نیارد سیم

کان سیمت، کجا کند تسلیم

۳۸۲

آنچه کار پسر از آن شد راست

زن از آن بیشتر نخواهد خواست

۳۸۳

پسری، ناکسی اگر یابی

که بیک حبه پنجه اش تابی

۳۸۴

دختری نیز میتوانی جست

که کمانش ز فاقه باشد سست

۳۸۵

اگر آن قدر زر که هر روزه

باید آری بکف بدریوزه

۳۸۶

پسران را دهی نهان بمرور

از تو عجز و از آن گروه غرور

۳۸۷

مدتی گر دهی بیکبارش

همه ی عمر تا کنی یارش

۳۸۸

ضامنش من، که بنده ی تو شود

بنده ی سرفگنده تو شود

۳۸۹

گفت: چون زن کنم ز نسیه و نقد

افگنند اخترم بعقده ی عقد

۳۹۰

حجله ی خود دهم بعاریه زیب

که عزیز است میهمان غریب

۳۹۱

زین غمم، دل مدام خون باشد

که جمال عروس، چون باشد؟!

۳۹۲

خیزد از جان، دمی هزار غریو

کاید از در درون پری یا دیو؟!

۳۹۳

تا چه باشد نصیب من ز قضا

بقضا زیرکان دهند رضا

۳۹۴

غرض، آید چو وقت بانگ خروس

آورندم زنان بخانه عروس

۳۹۵

یا بود شمع حجله ی اقبال

یا بود برق خرمن آمال

۳۹۶

چون مرا دید مفلس و قلاش

کیسه از زر تهی و، کاسه ز آش

۳۹۷

گر بود سازگار آن مهوش

زند از خجلتم بجان آتش

۳۹۸

ورنه کاری کند که جان سوزد

ز آتش فتنه ام جهان سوزد

۳۹۹

چون ز بدخوییش شوم دلتنگ

رسد اندر میانه کار بجنگ

۴۰۰

من دهم پند و، او دهد دشنام؛

پیش همسایگان شوم بدنام

۴۰۱

گر برخ سیلیش زنم ناچار

که ببندم زبانش از گفتار

۴۰۲

سر کند شیون و خروش و فغان

چون ز غازی ستم رسیده مغان

۴۰۳

ز فغان او نبسته لب، ناگاه

پدر و مادرش شوند آگاه

۴۰۴

خواهران و برادرانش نیز

کرده چنگال تیز و دندان تیز

۴۰۵

یک طرف عمه، یک طرف خاله

خال وعم، هر یکی نود ساله

۴۰۶

زن و مرد عشیره، پیر و جوان

ز پی یکدگر رسند دوان

۴۰۷

عالم از دود آه کرده سیاه

همه در ذکر آه و واویلا

۴۰۸

همه مو کنده، رو خراشیده

همه بر فرق خاک پاشیده

۴۰۹

همه در دامن من آویزند

در پی اینکه خون من ریزند

۴۱۰

کشدم آن بخانه ی قاضی

کندم این بمرگ خود راضی

۴۱۱

آنچه با کس زبان تیغ نکرد

تند تیغ زبان دریغ نکرد

۴۱۲

ظلم از آن قوم و الأمان از من

خلق در عبرت آن زمان از من

۴۱۳

تو کجایی که از تو شرم کنند؛

دل سخت از دم تو نرم کنند!

۴۱۴

تو کجایی که آیمت به پناه؟

تا کنی دستشان ز من کوتاه!

۴۱۵

تو کجایی که گیرمت دامن؟!

تا رهم زان میان غوغا من!

۴۱۶

گفت: گیرم که حیله یی بازم

روز او را ز خود رضا سازم

۴۱۷

تو بگو: شد چو روز شب چکنم؟!

............................

۴۱۸

پی دلجوییش چو برخیزم

همچو برقش بخرمن آویزم

۴۱۹

فتنه های نهان، عیان آید؛

پای فرزند در میان آید

۴۲۰

آن زمان بهر آن ستمگاره

بایدم کرد فکر گهواره

۴۲۱

چند میگویی از جگر گوشه

نه جگر گوشه میخورد توشه؟!

۴۲۲

نیست در خانه مکنت و مایه

افگنم چند رو بهمسایه

۴۲۳

این جگر گوشه نیست، داغ دل است؛

داغ دل را مگوی باغ دل است

۴۲۴

راستی، منکه ملک و مالم نیست؛

طاقت خجلت عیالم نیست

۴۲۵

گرسنه مادر و برهنه پسر

در میان من فشانده خاک بسر

۴۲۶

چه عجب گر نحوست اختر

من پسر خواهم او دهد دختر

۴۲۷

آن زمان، اول جگر خواری است

یعنی آغاز محنت و زاری است

۴۲۸

گر رهاند ایزدم ز رسوائی

که نشد آن غزاله صحرائی

۴۲۹

بایدم گلشن از پی شوهر

که رسانم بمشتری گوهر

۴۳۰

غرض، آن روز، روز تشویش است؛

من چگویم، چه فتنه ها پیش است؟!

۴۳۱

بالله، این دردهای پنهانی

همه کس داند و تو هم دانی

۴۳۲

عیب زن، از شماره بیرون است؛

از شمار ستاره افزون است

۴۳۳

آنچه دارم کنون بیاد این است

آنکه خاکم بباد داد این است

۴۳۴

پس ازین، یک بیک بیان سازم

گر نهان باشدت، عیان سازم

۴۳۵

گفتم: این شبهه، شبهه یی است قوی؛

گوش کن، حل یک بیک شنوی

۴۳۶

حل این شبهه، بر من آسان است

گر تو را عقل ازو هراسان است

۴۳۷

گفتم: این کار کار آسان است

بی سبب زان دلت هراسان است

۴۳۸

سعی کن کز فسون دلاله

بینی آن ماه چارده ساله

۴۳۹

گر پسند آیدت، چه بهتر از آن

از ندامت مباش دست گزان

۴۴۰

ورنه جای دگر بگیر سراغ

تا شود جمله روشنت ز چراغ

۴۴۱

از زنانت زنی پسند افتد

نو غزالیت در کمند افتد

۴۴۲

تا نسازی ز غم پریشانش

مکن اندیشه یی ز خویشانش

۴۴۳

گر زن از تو، تو از زنی خشنود؛

فتنه یی در میان نخواهد بود

۴۴۴

ساعتی کز تو باشدش دل شاد

نکند از پدر ز مادر یاد

۴۴۵

نه بکار برادرانش کار

نه دل از هجر خواهرانش زار

۴۴۶

نه ز عم یاد آورد، نه ز خال

نه ز عمه، ز خاله، پرسد حال

۴۴۷

گر برنجند ازو، غمش نبود

ور بمیرند، ماتمش نبود!

۴۴۸

گفتم: ای بیخبر خوری تا چند

غصه ی روزی زن و فرزند؟!

۴۴۹

مرد و زن، هر که در جهان آید

روزیش پیشتر ز جان آید

۴۵۰

روزی خود خورند از که و مه

گر شوی در میان تو واسطه به

۴۵۱

نام نیک از تو، روزی از ایزد

عاقل از نام نیک نگریزد

۴۵۲

وگر، از دخترت دل است دو نیم

از خیالات دور داری بیم

۴۵۳

پند من بشنو و مکن دیگر

شکوه از دختر، آرزوی پسر

۴۵۴

از خدا، چون طلب کنی فرزند

گو: الهی بود سعادتمند

۴۵۵

زاده گر شد پسر و گر دختر

گر بود هوشمند و نیک اختر

۴۵۶

پدرش دایم از جهان شاد است

از جفای زمانه آزاد است

۴۵۷

ورنه، روز پدر ازوست سیاه

ریزد از دیده خون، ز دل کشد آه

۴۵۸

نیست بالله در میان فرقی

که ببحر غم، این چنین غرقی

۴۵۹

ز چه از اختران حذر داری؟!

خود ز کار پسر خبر داری!

۴۶۰

تو که سینه زنان و جامه دران

عمری افتاده از پی پسران

۴۶۱

پسری کز تو در وجود آید

رفته رفته، بحسنش افزاید

۴۶۲

تا شود قامتش چو سرو بلند

افگند کاکلش بدوش کمند

۴۶۳

هوس شاهد و شراب کند

خانمان پدر خراب کند

۴۶۴

چون تو قومی سیاه دل هستند

که ز نقد حیا تهی دستند

۴۶۵

دانه ریزند، کش بدام کشند؛

تو کنی، از وی انتقام کشند!

۴۶۶

دختر زشت، باز در پرده است

نشود فاش اگر بدی کرده است

۴۶۷

پسرت گر غلط رود گامی

غافل از وی مشو، که بدنامی!

۴۶۸

پسر و دختر، ای رفیق یکی است

فرقشان در میان نبوده و نیست

۴۶۹

هر دو، گر نیک ماه وخورشیدند

قابل تختگاه جمشیدند

۴۷۰

هر دو گر بد، عدوی بی باکند؛

در خور ماردوش ضحاکند

۴۷۱

هر دو گر نیک، جان جانانند،

پور یعقوب و دخت عمرانند

۴۷۲

هر دو گر بد، کشنده عفریتند

در خور چوب و نفظ و کبریتند

۴۷۳

هر دو گر نیک، سرو و شمشادند

پدران از جمالشان شادند

۴۷۴

هر دو گر بد، گزنده جانورند

دشمن جان مادر و پدرند

۴۷۵

ای بسا بوده، ناخلف پسران

در خلافت مخالف پدران

۴۷۶

ای بسا دختران، کز آگاهی،

پدران را کنند همراهی

۴۷۷

گفتگوی مرا گواه آمد

پسر نوح و دختر احمد

۴۷۷

گفت: چون مرد پا بشصت نهاد

ساقیش را قدح ز دست فتاد

۴۷۸

ضعف قوه، ز دست کارش برد؛

قوه ضعف، اختیارش برد

۴۷۹

جوی صلبش، ز آب خالی شد

مخزنش، خالی از لآلی شد

۴۸۰

خفت از ضعف، قائم اللیلش

ریخت بر کشتزار تن، سیلش

۴۸۱

هم کمر سست گشت، هم زانو

کدخدا منفعل ز کدبانو

۴۸۲

با زن، ار نرد دوستی بازد

باید او را ز خود رضا سازد

۴۸۳

زن نه شایق بود بحسن و کمال

زن نه عاشق بود بجاه و جلال

۴۸۴

زن نه قایل شود بنام و نسب

زن نه مایل شود بخلق و ادب

۴۸۵

زن نه وجد و سماع میخواهد

قصه کوته، جماع میخواهد!

۴۸۶

ناید آن بینوا چو از دستش

که کند از می منی مستش

۴۸۷

تو بگو: آن زمان چه چاره کند؟!

پرده ی خود چگونه پاره کند؟!

۴۸۸

گر دهد دل بنازنین پسری

نکشد هیچگونه دردسری

۴۸۹

با چنان نازنین که میدانی

عشق بازد بپاک دامانی

۴۹۰

شب نگیرد اگر ببر او را

نشود روز خون جگر او را

۴۹۱

روز نارد اگر در آغوشش

شب نبیند ز غم سیه پوشش

۴۹۲

اگر او را نخسبد اندر مهد

نگسلد از میانه رشته ی عهد

۴۹۳

باز هم نغمه، هم زبان باشند؛

عندلیب یک آشیان باشند

۴۹۴

نه برنجش بهانه ساز کند

نه بغوغا زبان دراز کند

۴۹۵

نه بدر لعل را تراش دهد

نه بفندق سمن خراش دهد

۴۹۶

نزند از غضب برخ سیلی

نکند برگ لاله را نیلی

۴۹۷

نبرد شکوه پیش همزادان

نکند گریه همچو شیادان

۴۹۸

نه ز سر معجر افگند بر خاک

نه بتن پیرهن کند صد چاک

۴۹۹

نه سپارد طریق خود رایی

نه برآرد سری برسوایی

۵۰۰

نه بمفتی برد شکایت او

نه بقاضی کند حکایت او

۵۰۱

گر باین کوچه جسته ای راهی

زین سخنها که گفتم آگاهی

۵۰۲

گرنه چون من ز دردمندانی

حاش لله، که درد من دانی!

۵۰۳

گفتم: ای یار ناپسندیده

ای ببرهان خویش خندیده

۵۰۴

باز آراستی بساط جدل

آخر این شرط بود از اول

۵۰۵

کز جدل هر دو دست برداریم

آنچه دل گفت بر زبان آریم

۵۰۶

نه که خواهی مرا فریب زنی

بی ادب پنجه با ادیب زنی

۵۰۷

در فریبم مباش خیره بسی

ناکسم گر خورم فریب کسی

۵۰۸

آنچه گفتی، شنیدم فهمیدم؛

بتر از وی عقل سنجیدم!

۵۰۹

گر به انصاف سرکنی با من

خار شبهه نگیردت دامن

۵۱۰

برق تحقیق چون برافروزم

خس و خاشاک شبهه را سوزم

۵۱۱

شبهه ات از دو حال بیرون نیست

راه این شبهه از دو افزون نیست

۵۱۲

میل هر آدمی ز ناکس و کس

یا ز عشق است، یا ز شهوت و بس!

۵۱۳

اگر از عشق، دامنش چاک است

دامن از لوث شهوتش پاک است

۵۱۴

آنچه گوید ز وصف گوهر عشق

آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق

۵۱۵

ننهد کس بحرف او انگشت

نخورد بر دهانش از کس مشت

۵۱۶

ور بدریای شهوت است غریق

باز خالی نباشد از دو طریق

۵۱۷

یا بود شهوتش هنوز بجا

مانده اندر میان خوف و رجا

۵۱۸

ببراهین که پیش ازین گفتم

صاف و رنگین بسی گهر سفتم

۵۱۹

باز باید جمال زن بیند

گل ز باغ وصال زن چیند

۵۲۰

یا نمانده است شهوتی باقی

شده خالی خم و کسل ساقی

۵۲۱

نه بزن میل ماندش نه بمرد

تشنه نه، گو بگرد چشمه مگرد

۵۲۲

گفت: تا چند دردسر دهمت؟!

باش کز نکته یی خبر دهمت!

۵۲۳

آنچه از صحبت زن است غرض

نیست جز مایه ی هزار مرض

۵۲۴

هم بتن، هم بجان زیان دارد

پای تا سر خطر از آن دارد

۵۲۵

ضعف جان و قوا، از آن بکمال

شرح آن گویمت علی الاجمال

۵۲۶

وصل زن، رنگ چون زریر کند؛

مرا رفته رفته پیر کند

۵۲۷

عیب پیری بشرح می ناید

مرگ اگر به بود از آن شاید!

۵۲۸

گفتمش : ای مزور سالوس

ای تو بقراط و ای تو جالینوس!

۵۲۹

نیستم گرچه از هنرمندان

ولی از طب نه غافلم چندان

۵۳۰

ز آنچه ز آشفتگی بیان کردی

رنجهای نهان عیان کردی

۵۳۱

راست گفتی، نه جای انکار است

که در این کار عیب بسیار است

۵۳۲

آنچه زین رنجها شود حادث

نیست بیهوده باشدش باعث

۵۳۳

باعثش، ریزش منی است تمام

همچو باران که خشک کرد غمام

۵۳۴

آب کت از کمر چکیده بود

زور زانو و نور دیده بود

۵۳۵

کم شود زین که، آنچه زان کم شد

خنده گریه، شکفتگی غم شد!

۵۳۶

زن و کودک، یکی است در این امر

خواه زینب شمار و خواهی عمرو

۵۳۷

گر از آن هر دو دست برداری

که از آن رنجها خبر داری

۵۳۸

شوی از خلق دور و جلق زنی

تخته بر طیلسان خلق زنی

۵۳۹

باز آن دردها پدید آید

تبر آهنین به بید آید

۵۴۰

گفت: زن را رحم بود جذاب

همچو مستسقی است، تشنه ی آب

۵۴۱

خورد او آب، تشنه تر گردد

آتشش ز آب شعله ور گردد

۵۴۲

گفتمش: تا بکی زنی راهم؟!

آخر آن قدر از طب آگاهم!

۵۴۳

وطی زن، چون طبیعت است ای دوست،

میکند جذب اگرچه از رگ و پوست

۵۴۴

ناورد ضعف، لیک آن حرکت

حرکت را ثمر بود برکت

۵۴۵

وطی غلمان، که اکل جیفه بود؛

حرکاتش همه عنیفه بود

۵۴۶

رگ و پی را، ضعیف و مست کند

نکند گر کس، آن درست کند

۵۴۷

حرکت، کان ز طبع ناشی نیست؛

ثمر آن بجز تلاشی نیست

۵۴۸

گفت: زن مرد را چو سازد پیر

شود از دیدن رخش دلگیر

۵۴۹

رود و با جوان گل رویی

صندلی رنگ و عنبرین مویی

۵۵۰

راز پنهانی، آشکار کند؛

من چه گویم دگر چکار کند؟!

۵۵۱

گفتمش: خانه ی زن آبادان

کز وفا در سرای شو شادان

۵۵۲

صبر آرد که مرد پیر شود

لاله از پیریش زریر شود

۵۵۳

بعد از آن مهر گیرد از وی باز

با جوانی ز جان شود دمساز

۵۵۴

تو از آن زنی که چابک است و جوان

سمنش تازه است و سرو روان

۵۵۵

ماهی، از شیر لب نشسته هنوز؛

نارش، از نارون نرسته هنوز!

۵۵۶

غنچه ی او، نکرده خنده هنوز؛

کشتنیهاش مانده زنده هنوز!

۵۵۷

نرگس او، نگه نکرده هنوز؛

روز مردم سیه نکرده هنوز!

۵۵۸

وحشتی کرده چون پری زدگان

میگریزی چو ز آدمی ددگان؟!

۵۵۹

گفت: زن تا جوان بود خوب است

چون شود پیرف غیر مرغوب است!

۵۶۰

گفتم: ای پیشه ی تو کناسی

زن چو نیکو بود زده تاسی

۵۶۱

باز از هر نگاه و هر خنده

میکشد زار و میکند زنده

۵۶۲

چون پسر را رسیده سال به بیست

باید او را بروز خویش گریست

۵۶۳

که گلش رفته رفته خار شود

چمن سبزه، خار زار شود!

۵۶۴

گفت: چون پیر شد، چه چاره کنم؟!

که نیارم باو نظاره کنم؟!

۵۶۵

گفتم: اکنون بهانه میجویی

خفته یی و فسانه میگویی

۵۶۶

گل چو در دست گشت پژمرده

نتوان داشت خاطر افسرده

۵۶۷

گل دیگر بچین شکفته ز باغ

که کند عطر پروری دماغ

۵۶۸

نه که گیری پیاز و بویی سیر

که ز بویش شود دل و جان سیر

۵۶۹

تاجوانی تو و جوان است او

مهربان شو، که مهربان است او

۵۷۰

تا همی بیند از تو دلجویی

نسپارد طریق بدخویی

۵۷۱

تا تو را، مهربانی و یاری است

زخم عشق تو، در دلش کاری است

۵۷۲

ندهد جز تو دل، بیار دگر

ناورد رو سوی دیار دگر

۵۷۳

چون شودپیر، گر تو هم پیری

نیست حاجت دگر بتدبیری

۵۷۴

ور زنت پیر گشته و تو جوان

ناتوان بودن از غمش نتوان

۵۷۵

ترک او گوی و یار دیگر گیر

خیز و راه دیار دیگر گیر

۵۷۶

تا نیازاردت، نیازارش؛

ور کند شکوه، مرده انگارش!

۵۷۷

خدمت خانه، باری آید ازو؛

نیست بیکار، کاری آید ازو!

۵۷۸

کودکان تو را، بزرگ کند؛

چون سگ از گله منع گرگ کند

۵۷۹

زحمت ار میدهد، طلاقش ده؛

دعوی ار میکند، صداقش ده

۵۸۰

گر نداری صداق، جان داری؛

پای رفتن از آن میان داری!

۵۸۱

بگذر از آن دیار و، بگذارش؛

دل خود، جمع دار از کارش!

۵۸۲

گیرم، او را بود هوای دگر؛

ندهد کس رهش بجای دگر!

۵۸۳

ور بیار دگر کند نظری

یاری او نمیکند دگری!

۵۸۴

گفت: هستند بس زنان ز شبق

میزنند از شبق طبق بطبق

۵۸۵

گفتمش: جان چو رفتن تن چکند؟!

شده قحط الرجال، زن چکند؟!

۵۸۶

سیم کوبند آن دو دلبر مست

کوفتن را چو دسته نیست بدست

۵۸۷

دست حسرت بیکدگر سایند

از دو هاون بلورتر سایند

۵۸۸

نیست چون می که در ایاغ کنند

فکر ضعف دل و دماغ کنند

۵۸۹

گاه سایند صندل و گه عود

دل از آن سوده صندلم آسود

۵۹۰

گفت: زن گر بهشت رو نبود

دل طلبگار وصل او نبود

۵۹۱

ور بود نازنین و ناز آیین

خلقی از هر طرف کنند کمین

۵۹۲

دانه ریزند و دام اندازند

بلکه طشتش ز بام اندازند

۵۹۳

رفته رفته، بخود کنندش رام

من شوم خود در آن میان بدنام

۵۹۴

گفتمش: گل ز باغ چون روید

همه کس مایل است کش بوید

۵۹۵

باغ را، باغبان همی باید

ورنه از دزد گل نمی پاید

۵۹۶

باغ را، باغبان چو بندد سخت

نبرد هیچ کس گلی ز درخت

۵۹۷

ورنه دزدان درش چو باز کنند

دست بر شاخ گل دراز کنند

۵۹۸

باغ خواهی، بباغبانی کوش

ورنه چون دزد برد گل، مخروش

۵۹۹

آشیان گر بباغ گیرد زاغ

گنه از باغبان بود نه ز باغ

۶۰۰

گفت: سلمت، زن یگانه بود

لیک باید چراغ خانه بود

۶۰۱

منکه باید کنم جلای وطن

که باین روی نیست رای وطن

۶۰۲

بسفر هیچگاه زن نبرم

نقد خود پیش راهزن نبرم

۶۰۳

زن پیاده نمی تواند رفت

رو گشاده نمی تواند رفت

۶۰۴

محمل زرنگار میخواهد

پرده و پرده دار میخواهد!

۶۰۵

زن اگر در سفر رفیق من است

محملش نعش و پرده اش کفن است

۶۰۶

منکه خود میگریزم از فاقه

زیر محمل، چسان کشم ناقه؟!

۶۰۷

دوستی، با مکاریم نبود؛

طاقت بردباریم نبود

۶۰۸

ماند او، من روم به تنهایی؛

ورنه کارم کشد برسوایی

۶۰۹

من دو منزل، چو از وطن بروم

زن بماند بخانه من بروم

۶۱۰

چاره ام چیست چون عزب مانم

تشنه، ظلم است خشک لب مانم

۶۱۱

در سفر، چون شبق احاطه کند،

چکند گرنه کس لواطه کند؟!

۶۱۲

خود شنیدی چو قحط سال بود

میته بر آدمی حلال بود!

۶۱۳

گفتم: ای نور عقل را سارق

این قیاسی بود مع الفارق

۶۱۴

مرد، شهوت اگرچه کم راند

گل رویش شکفته تر ماند

۶۱۵

ننهد پا بوادی پیری

ندهد پیریش ز جان سیری

۶۱۶

پیش ازین هم خود این سخن گفتی

مشکن گوهری که خود سفتی

۶۱۷

ای که بهر پسر سفر کردی

مثل قحط و میته آوردی

۶۱۸

در مثال تو میته دانی چیست؟!

گوش کن گر سر جدالت نیست!

۶۱۹

میته آن زن بود که پیر بود

یاز زشتی رخش چو قیر بود

۶۲۰

گر زن مهوش جوان نبود

د رعزو بت تو را توان نبود

۶۲۱

پیرزن یار خود توانی کرد

رفع آزار خود توانی کرد

۶۲۲

که ز قحط آنکه خسته حال بود

خورد اگر میته کش حلال بود

۶۲۳

لیک افیون نمیخورد هر چند

داند از جوع بایدش جان کند

۶۲۴

گفت: کو سرین خوش پسران

گنج سیم است و نیست عیب در آن

۶۲۵

گفتم: ای یافته سرین چون گنج!

راحتی دیده، غافلی از رنج

۶۲۶

گنج بینی، نبینی آن افعی؛

که تو را چون گزد کشد دفعی

۶۲۷

زهر مار است، آتش سوزان؛

زان به تشویش دانش آموزان

۶۲۸

نیستی گر بزهر او معتاد

خواهی از زهر او بخاک افتاد

۶۲۹

گفت: افسونگر ایمن است از مار

مار را هیچ نیست با من کار

۶۳۰

گفتمش: ای فسونگر این افسون

از که آموختی بگو اکنون؟

۶۳۱

کاین فسون، آنکه گفت چونت گفت

چه گرفت آنکه این فسونت گفت؟!

۶۳۲

گنج بی افعی است گنج زنان

راحت جان شمار رنج زنان

۶۳۳

گفت: زن شمع انجمن آراست؛

لیک گویم اگر نرنجی است:

۶۳۴

فرجه ی فرج، بحر عمان است؛

شورش بحر، آفت جان است

۶۳۵

و آن شکاف دگر بود ره کوه

کوه دارد هزارگونه شکوه

۶۳۶

گفتم: ای نکته دان حریفی چند

با حریفان ستم ظریفی چند

۶۳۷

راست گفتی بیا و بشنو راست

راستی در میانه حاکم ماست

۶۳۸

ای رفیق آنچه خوانیش حمدان

هست ماهی و جان او نمدان

۶۳۹

جای ماهی بغیر دریا نیست

چون برآید همان نفس فانی است

۶۴۰

کوه باشد، مقام سام ابرص؛

کو بود قاتلش مثاب بنص

۶۴۱

رو بدریا، که در بدست آری؛

زورق فقر را شکست آری

۶۴۲

مرو از کوه، کز کمر افتی

مزن آن در که در بدر افتی

۶۴۳

این نه بحر است، منبع جان است؛

چشمه ی پر ز آب حیوان است

۶۴۴

گفت: باغ ارم چو شد نمناک

دل خشنود را کند غمناک

۶۴۵

گفتم: ای در ره خطا زده گام

صبحدم گر بوقت جستن کام

۶۴۶

یعنی از برگ لاله ژاله چکد

باده از لعلگون پیاله چکد

۶۴۷

به که ریزی شب ای رفیق بهان

آب در مخزن جعل ز دهان

۶۴۸

مگرت گوش ازین سخن کر شد

که نجس، تر چو شد نجس تر شد

۶۴۹

گفت: فریاد از فراخی فرج

کس نشد تنگدل ز تنگی شرج

۶۵۰

تنگی فرج نیست جز یک شب

که کند سرخ آن شب از خون لب

۶۵۱

شرج، چون فرج دختر بکر است

عاقلان را چه حاجت ذکر است؟!

۶۵۲

گفتم: ای در طریق دانش لنگ

ای ره روزی تو آمده تنگ

۶۵۳

نوع زن را درین مسدس کاخ

جز مسامات هست بس سوراخ

۶۵۴

همه بهر دخول ساخته نیست

همه را یک نوا، نواخته نیست

۶۵۵

نیست راه دخول، غیر فروج

میکند از شروج فضله خروج

۶۵۶

تو بجای خروج کرده دخول

نیست این کار مردم معقول

۶۵۷

نیست تنگی مناط کار جماع

مرد را عشوه آورد به سماع

۶۵۸

غیر تنگی محاسن دگر است

ورنه سوراخ گوش تنگ تر است

۶۵۹

کوش راه دعا غلط نکنی

خویش را مورد سخط نکنی

۶۶۰

گر بود تنگ تر ای افلاطون

فرجه ی فرج از آنچه هست کنون

۶۶۱

بر نیاید از آن صدف گهری

ندهد نخل آرزو ثمری

۶۶۲

شرج ازین گر فراخ تر باشد

بیخود از کان همیشه زر پاشد

۶۶۳

گفتمت: هان از آن زر سوده

نکنی دامن خود آلوده

۶۶۴

گفت: از بیم حیض در تابم

شب از این غم نمی برد خوابم

۶۶۵

کس بآن خانه چون درون آید

که از آن راه بوی خون آید؟!

۶۶۶

گفتم: ای نرگزیده بر ماده

لعل افگنده، سفته بیجا ده

۶۶۷

رحم زن، که سیمگون صدف است

صدف سیم، پیش آن خزف است

۶۶۸

خود سه ربع از مهی گهر ساید

ربع دیگر عقیق تر ساید

۶۶۹

در سه هفته مدام اگر خیزی

گهر افشانی و درم ریزی

۶۷۰

هفته یی دیگرت، چو نیست درنگ

شاخ مرجان شود عقیقی رنگ

۶۷۱

نه ز بویش دماغ کس گنده

نه ز رنگش نگه پراگنده

۶۷۲

و آن دگر یک که کان زرخوانی

نیست هرگز تهی ز زردانی

۶۷۳

تیشه بر کان، نیازمایی هان؛

که شود آشکار راز نهان

۶۷۴

همه کس بر تو ریشخند کنند

دلت آزرده از گزند کنند

۶۷۵

گرت افتد میان خلق گذر

از خجالت برون نیاری سر

۶۷۶

رنگ آن بر رخ آورد یرقان

بوی آن بر دل آورد خفقان

۶۷۷

گفت: زن راست صورتی چون شمع

مرد را صورت است و معنی جمع

۶۷۸

پسران دیگر و زنان دگرند

آه ازین مردمان که بیخبرند

۶۷۹

گفتمش: با من این قمار مباز

رستم اندر میان، تو رخش متاز!

۶۸۰

پسران، از طراوت و خوبی

جلوه ی سرو و قامت طوبی

۶۸۱

روی چون لاله، موی چون سنبل؛

چشم چون نرگس و، لب چون گل

۶۸۲

جبهه یی چون ستاره ی سحری

جلوه یی چون خرام کبک دری

۶۸۳

تیغ ابرو و خنجر مژگان

این یکی همچو تیر و آن چو کمان

۶۸۴

شکن طره ی بناگوشی

مشک کافور را هم آغوشی

۶۸۵

رطب لب، شکوفه ی دندان

دهنی همچو غنچه ی خندان

۶۸۶

سیم و سیماب ساعد و سینه

سرب و ساق و سرین سیمینه

۶۸۷

عنبر گیسوان و نافه ی ناف

شکمی به ز قاقم شفاف

۶۸۸

دست و پای سفید بلوری

هر ده انگشت شمع کافوری

۶۸۹

کف رنگین، بنن مخضوبش

که نوشتند غیر مغضوبش

۶۹۰

گردنی به ز آهوان حرم

غبغبی به ز سیب باغ ارم

۶۹۱

تنکی نرمتر ز بالش شاه

دلکی سخت تر ز سنگ سیاه

۶۹۲

دلبری نازکی و شیرینی

کافری زیرکی و خودبینی

۶۹۳

کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال

دشمنی، دوستی، فراق وصال

۶۹۴

نگه زیر چشم پنهانی

خنده ی کنج لب که میدانی

۶۹۵

عشوه یی کز دل آتش انگیزد

غمزه یی کز نگاه خون ریزد

۶۹۶

خواستن خونبها و خونریزی

عذر خواهی و فتنه انگیزی

۶۹۷

رفتن امروز و آمدن بمهی

کشتن و زنده کردن از نگهی

۶۹۸

وعده و خلف وعده از نیرنگ

ساختن سوختن بصلح و بجنگ

۶۹۹

نرد شطرنج باختن بهوس

باختن لیک بردن از همه کس

۷۰۰

نامه خواند جواب ننوشتن

انگبین را بزهر آغشتن

۷۰۱

ناله ی عاشقان پسندیدن

گریه دیدن بگریه خندیدن

۷۰۲

بی سبب، رنجش از وفادارن

بی گنه، خشم کردن از یاران

۷۰۳

باز حلوای آشتی خوردن

تلخی از کام عاشقان بردن

۷۰۴

بستن صید روز و شب و مه سال

از چه؟ از دام زلف و دانه ی خال!

۷۰۵

جامه زیبی و جامه ی زیبا

همه زرکش از اطلس و دیبا

۷۰۶

هوس زینت و هوای شراب

گشت بستان و باغ در مهتاب

۷۰۷

دسته ی گل بدست، چون مستان

بردن دل، ز دست بیدستان

۷۰۸

همه شب تا بروز می نوشی

روز تا شب ز باده بیهوشی

۷۰۹

صبحدم از خمار آشفتن

وز صبوحی چو غنچه بشگفتن

۷۱۰

ساغر می گرفتن و دادن

مست کردن، بمستی افتادن

۷۱۱

جام بر لب نهادن لب کشت

همچو غلمان و حور باغ بهشت

۷۱۲

مست رفتن بباغ و گل چیدن

گل فشاندن بسبزه غلطیدن

۷۱۳

مست کردن، بجرعه یی همه را

پست کردن ز شرم زمزمه را

۷۱۴

گه کشیدن چو بلبلان آهنگ

گه رساندن چو زهره چنگ بچنگ

۷۱۵

خلوتی ساختن، پی خفتن

که بدو قصه ی نهان گفتن

۷۱۶

رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا

ظلم و بیداد و خشم و جور و جفا

۷۱۷

هر چه دارند ز آشکار و نهان

آن سیه کاکلان کج کلهان

۷۱۸

دختران ندیده شوی لطیف

همه دارند این حریف ظریف

۷۱۹

جز دو عضوی که خاصه ی مرد است

که یکی زوج و آن دگر فرد است

۷۲۰

دختران را بود دو عضو دگر

که بود مایه اش ز شیر و شکر

۷۲۱

یکی آن عضو کآذرش گفته:

گل نشکفته، در ناسفته

۷۲۲

و آن دگر مشکبو دو حقه ی عاج

که صفا کرده از سمن تاراج

۷۲۳

دو بلورین حباب چشمه ی سیم

که برانگیزدش ز چشمه نسیم

۷۲۴

خون کند نار نورس پستان

دل نارنج و نار در بستان

۷۲۵

این دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف؟!

منصف ار نیستی ز عقل ملاف!

۷۲۶

دیده از دام خط شدت تاریک

غافلی از کمند گیسو لیک

۷۲۷

ای بسا صید کو ز دام بجست

ولی از حلقه ی کمند نرست

۷۲۸

از یکی رشته اند دام و کمند

دام کوته بود، کمند بلند

۷۲۹

هر دو از جای برآورند دمار

نبرد صرفه لیک مور ز مار

۷۳۰

مور گر پای در شکر دارد

مار هم گنج زیر سر دارد

۷۳۱

گفت: آری ولی چه چاره کنون

که دلم برده نو خطی بفنون

۷۳۲

چاره یی کن که ترک ناز دهد

دل که از من گرفته باز دهد

۷۳۳

که تو هر جا روی ز پی آیم

گر به بغداد گر به ری آیم

۷۳۴

گفتم: ای دامن تو آلوده

سر بسر گفته ی تو بیهوده

۷۳۵

دوستی از دو سر خوش است آری

ورنه، رو سوی دشمنی آری

۷۳۶

تا دو کس رشته را نگه دارند

بهم از ربط هر دو ره دارند

۷۳۷

چون سر رشته این ز دست نهد

آن دگر، رشته را ز دست دهد

۷۳۸

از دو سو آنچه تازیانه زن است

فعل مرد است و انفعال زن است

۷۳۹

پسران، ز انفعال چون دورند

خدمتی میکنند و مزدورند

۷۴۰

بزبان دوستند، لیک ز دل

دشمنند وز کار خویش خجل

۷۴۱

اگر از دستشان برآید کار

میرسانند از جفا آزار

۷۴۲

گفت با من یکی ز درویشان

که: چو پرسند حرفی از ایشان

۷۴۳

نپسندند خویش را بدنام

باز گویند با خواص و عوام

۷۴۴

کاین گروهی که مایلند بما

یک زبانند و یک دلند بما

۷۴۵

بتقاضای خویش مشغولند

لیک فاعل نیند و مفعولند

۷۴۶

چون حکایت باین مقام کشید

در جوابم زبان بکام کشید

۷۴۷

می ندانم رسید صبح بشام

که به تصدیق من گسست کلام

۷۴۸

یا ز طول سخن ملول افتاد

که حدیث منش قبول افتاد

۷۴۹

الغرض، جای دوستان خالی

که ببینند صحبت قالی

۷۵۰

کاو چها گفت و من چها گفتم

گفتم آشفت و گفت آشفتم!

۷۵۱

نه در آن سینه مانده کینه ی من

نه ازو کینه یی بسینه ی من

۷۵۲

او لب از بنگ و من ز می شسته

سبزه و ارغوان بهم رسته

۷۵۳

هر چه من گفتم، او جوابی داد

من زر افشاندم، او لعابی داد

۷۵۴

نیک و بد را باو شمردم، لیک

نیک را بد شمرد و بد را نیک!

۷۵۵

رفته رفته از آنچه در سر داشت

پرده از روی کار خود برداشت

۷۵۶

هر دری کو گشاد، من بستم

تا ز قید مخالبش رستم

۷۵۷

می گشادم دری که او می بست

از کمندم نشد تواند جست

۷۵۸

ما درین حرف رندکی طرار

همچو دزدان درآمد از دیوار

۷۵۹

گفت: کاحسنت آمدی فایق

ای به پند تو زیرکان شایق

۷۶۰

آنچه گفتید از سؤال و جواب

بود حرف تو برطریق صواب

۷۶۱

هم دری کاو گشاد بستی تو

بس طلسمات را شکستی تو

۷۶۲

غیر یکدر که خود نشد مسدود

باز بوده است و باز خواهد بود!

۷۶۳

گفتمش: ای قمار باز دغل

ای ترا دفتر حیل به بغل!

۷۶۴

از شیاطین روزگاری تو

از عزازیل یادگاری تو

۷۶۵

در ره مکه میر قافله ی

آری الحق رشید سلسله ی

۷۶۶

یافتم کز چه در درآمده ی

حیله در حیله پرور آمده ی

۷۶۷

بشنو آندر که گفته ی باز است

در دیگر باین در انباز است

۷۶۸

هر دو مانده است باز از آغاز

تا بانجام نیز ماند باز

۷۶۹

بستن این دو در زحمدان است

قلم، آرایش قلمدان است

۷۷۰

ایندو در را نگاهبان ز خواص

نام کناس شد، لقب غواص

۷۷۱

لیک، بین زین دو در چه برخیزد؟!

خود ازین گه، وز آن گهر خیزد!

۷۷۲

بیش ازین دردسر نمیدهمت

تا نخواهی خبر نمیدهمت

۷۷۳

آذر، از گفتگو زبان در بند

عیب خود گو، ز عیب مردم چند؟!

۷۷۴

بی هوس در جهان نبوده کسی

هر کسی راست در جهان هوسی

۷۷۵

هر که در زیر این نگون طاق است

هوسی را که کرده مشتاق است

۷۷۶

همه گرد یک آستانه نیند

همه مرغ یک آشیانه نیند!

۷۷۷

میل این مردمان که می بینی

یا بترشی است، یا بشیرینی

۷۷۸

در مزاجی که بلغم افزون است

ز آرزوی شکر دلش خون است

۷۷۹

در مزاجی که کرده صفرا جوش

سرکه خواهد نه انگبین، خاموش!

۷۸۰

هر که را میل در سرشت بود

گر بدوزخ رود، بهشت بود

۷۸۱

و آنکه در دل نباشد او را میل

خواند او و النهار را و اللیل

۷۸۲

میل، خود چشمه یی است جوشیده

دل از آن چشمه آب نوشیده

۷۸۳

صاف آن آب، آتش عشق است

همه موجس کشاکش عشق است

۷۸۴

خنک آن آب صاف پاک ضمیر

که شد از روی حسن عکس پذیر

۷۸۵

حسن وعشقند، گرم راز و نیاز

نامشان لعبت است، لعبت باز

۷۸۶

حسن را صد هزار آیینه است

عشق آیینه دار دیرینه است

۷۸۷

هر چه آن مظهر جمال بود

عشقبازی آن کمال بود

۷۸۸

لیک دامان پاک خواهد عشق

دل حزین، سینه چاک خواهد عشق

۷۸۹

عشق را جان من نشانیها است

کار عشاق، جان فشانیها است

۷۹۰

غرض من، بجز نصیحت نیست

از نصیحت غرض فضیحت نیست!

۷۹۱

شب که از رشک ز انجمن رفتم

غیر پیش تو ماند و من رفتم

۷۹۲

روزش از هر دو باز جستم حال

کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال

۷۹۳

غیر گفت و ز رشک جانم سوخت

تو نگفتی و صد گمانم سوخت!

۷۹۴

بشنوید ای معشر آزادگان

این حکایت از دل از کف دادگان

۷۹۵

بشنوید ای از جهان وارستگان

شرح حال خستگان، از خستگان

۷۹۶

بشنوید ای آشنایان راز عشق

نغمه های سینه سوز از ساز عشق

۷۹۷

قصه یی از حال پاکان بشنوید

گفتگوی دردناکان بشنوید

۷۹۸

سرگذشتی دارم از تأثیر عشق

نقلی از گیرایی و زنجیر عشق

۷۹۹

در خراسان، مهبط روح الامین

مشهد مولای هشتم، شاه دین

۸۰۰

میگذشتم از گذرگاهی شبی

ناگهان آمد بگوشم یا ربی

۸۰۱

زان صدا، جوشید خون سینه ام

زان صدا، نوشد غم دیرینه ام

۸۰۲

زان صدا، تن را زجان پرداختم

زان صدا، خود را دگر نشناختم

۸۰۳

زان صدا، دست و دلم از کار ماند

زان صدا، پای من از رفتار ماند

۸۰۴

زان صدا، پیغام جانانم رسید؛

زان صدا، فرمان سلطانم رسید!

۸۰۵

زان صدا، بر من شد آسایش حرام؛

زان صدا، از آشنا آمد پیام!

۸۰۶

آری آری، جان فدای آشنا؛

آشنا داند صدای آشنا!

۸۰۷

در سراغ آن صدا با جان شاد

میدویدم هر طرف چون گرد باد

۸۰۸

یافتم آخرگه، از ویرانه یی

ناله یی میآید از دیوانه یی

۸۰۹

رفتم و دیدم که در کاخی خراب

خسته یی افتاده با چشم پر آب

۸۱۰

در شکنج دام، مرغ بی پری

برده زیر بال از محنت سری

۸۱۱

بیدلی، پیری، غریبی، خسته یی

دل بزنجیر محبت بسته یی

۸۱۲

عندلیبی، از نو افتاده یی

ز آشیان خود جدا افتاده یی

۸۱۳

سروری، از دوده ی اهل قبول

سیدی از زمره ی آل رسول

۸۱۴

بیکسی، بیخان و مانی، عاشقی؛

همچو من، در عاشقیها صادقی

۸۱۵

از چراغی، کرده روشن محفلی

وز دل من داشت محزون تر دلی

۸۱۶

عاری از آمیزش هر فرقه یی

خویش را پیجیده زیر خرقه یی

۸۱۷

خرقه یی مانند جیب صبح چاک

خرقه یی چون دامن خورشید پاک

۸۱۸

که در آن بیت الحزن یعقوب وار

میچکیدش خون، ز چشم اشکبار

۸۱۹

کو چو مرغی که بنالد در قفس

میطپیدش دل بسینه هر نفس

۸۲۰

گاه گاه، آهی کشیدی از جگر

آتش دل در زدی بر خشک و تر

۸۲۱

دمبدم، از دیدگان خون ریختی

آتش و آبی بهم آمیختی

۸۲۲

شکر لله، سیل اشک قطره بار

آبی آورد از کرم بر روی کار

۸۲۳

ورنه آن آتش که او افروختی

از شرارش عالمی را سوختی

۸۲۴

راه صحبت بسته با بیگانگان

ناله یی میکرد چون دیوانگان

۸۲۵

در میان ناله های زار خویش

میسرود این نغمه از افکار خویش

۸۲۶

رحمی آخر بر من ای صیاد کن

یا مرا بفروش، یا آزاد کن؟!

۸۲۷

از پریشان نالی آن عندلیب

وز خروش دلخراش آن غریب

۸۲۸

یافتم، کو دل بیاری باخته است

حیله سازی کار او را ساخته است!

۸۲۹

در دلش داغی ز عشق مهوشی است

در درونش از محبت آتشی است

۸۳۰

دلبری بر وی دگرگون کرده حال

شخ کمان صیادی او را بسته بال!

۸۳۱

دل ز دستش برده، چشم پر فتی

کرده تاراج متاعش رهزنی

۸۳۲

در طریق عشق، جانش سالک است

عشق، اقلیم دلش را مالک است

۸۳۳

آری، از عشق است، عشق این کارها؛

گرم از عشق است این بازارها

۸۳۴

در دو عالم، رتبه اش والاست عشق

هر چه گویم، از همه بالاست عشق!

۸۳۵

نور خورشید و مه، از عشق است عشق؛

شور درویش و شه، از عشق است عشق

۸۳۶

تا نگردد عشق در دل کارگر

ناله راهرگز نباشد این اثر

۸۳۷

با دل اهل دل، ای صاحب هنر

ناله ی بلبل کند کار دگر

۸۳۸

ورنه، مرغان دگر هم هر بهار

نغمه ها دارند بر هر شاخسار

۸۳۹

ناله ی بلبل، ز مرغان دگر؛

بیشتر از عشق گل دارد اثر

۸۴۰

خاصه آن بلبل، که در کنج قفس

نالد از جور گل و بیداد خس

۸۴۱

باری، از عشقش چو دیدم ناتوان

گشتم از راه ادب سویش روان

۸۴۲

دست بر سینه گرفتم بنده وار

پیش رفتم جان بکف بهر نثار

۸۴۳

چون سلامش کردم، آمد در خروش

خونش از آواز من آمد بجوش

۸۴۴

زان خوش آمد از من آن فرزانه را

کآید از دیوانه خوش، دیوانه را

۸۴۵

هم زبان گشتم ز یاری هر دمش

حرفها گفتم، بحرف آوردمش

۸۴۶

اندک اندک، بامنش دل نرم شد

رفته رفته، صحبت ما گرم شد

۸۴۷

دیدم اندر بحر عشقش چون غریق

گفتمش گستاخ، کای پیر طریق!

۸۴۸

کیست یارت؟ کت دل اندر فکر اوست؟!

چیست نامش؟ کت زبان در ذکر اوست؟!

۸۴۹

گفت: پندی دارم از کارآگهان

نام جانان باید اندر جان نهان

۸۵۰

گفتم: آن نوباوه ی باغ دلت

میگذارد پنبه بر داغ دلت؟!

۸۵۱

یا بنیش غمزه ی پنهان خویش

میزند بر سینه ی ریش تو نیش

۸۵۲

خواند بر من، از جناب مولوی

این دو مصراع از کتاب مثنوی:

۸۵۳

عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد

بوالعجب من، عاشق این هر دو ضد!

۸۵۴

باری از هرجا حدیثی گفته شد

گوهری چند از حکایت سفته شد

۸۵۵

لشکر اندوه، ناگه بست صف

باد نومیدی وزید از هر طرف

۸۵۶

شمع محفل از نسیم افسرده شد

خاطر درویش، بس آزرده شد

۸۵۷

ساعتی در زیر خرقه سر نهفت

پس برون آورد سر از خرقه گفت:

۸۵۸

ای خدا، این بود آخر قسمتم؟!

در میان عشقبازان حرمتم!

۸۵۹

ای خدا، ویرانه ام را نور نیست

آخر این ویرانه کم از طور نیست؟!

۸۶۰

شمع من، در جای دیگر روشن است

مسکن من، گلخنی بی روزن است

۸۶۱

من بحال او، واو بر حال خویش؛

دیده گریان داشتیم و سینه ریش

۸۶۲

داغ محرومی بجان و، جان بلب؛

بود کار هر دو این تا نیم شب

۸۶۳

ناگهان از در درآمد دلبری

شهر بند صبر را، غارتگری

۸۶۴

همچو ماه چارده حسنش تمام

صدهزاران یوسف مصرش غلام

۸۶۵

دلبری، در بردن دلها دلیر

در شکنج کاکلش، صد دل اسیر

۸۶۶

قامتش سروی، نه سرو بوستان!

عارضش ماهی، نه ماه آسمان

۸۶۷

آری آری، سرو را رفتار نیست

آری آری، ماه را گفتار نیست

۸۶۸

آفتی، با هر خرامش هم عنان

فتنه یی با هر نگاهش، هم زبان

۸۶۹

پیش پیشش، شمع کافوری بدست؛

نوشخندان قدح پیمای مست

۸۷۰

آمدو چون شاخ گل یک سو ستاد

پیر مسکین، همچو برگ از پا فتاد

۸۷۱

آمد و با طلعتی، چون شمع طور

پرتو افگن شد بر آن بزم حضور

۸۷۲

کرد روشن عارضش ویرانه را

آتشی در جان زد آن دیوانه را

۸۷۳

از فروغ روی او بر ما گذشت

ز آتش طور، آنچه بر موسی گذشت!

۸۷۴

گشت از تغییر حال پیر فاش

آنچه میکوشید اول در خفاش

۸۷۵

بود گویا این اثر از آه او

کان شب از پرده برآمد ماه او

۸۷۶

د رمیان عاشقان، ای اهل هوش

هست راهی غیر راه چشم و گوش

۸۷۷

چیست دانی نام آن ره، راه دل

منزل آن راه، خلوتگاه دل

۸۷۸

عشق، کو را آگهی از آن ره است

از دل معشوق وعاشق آگه است

۸۷۹

از دو جانب میدهد پیغامها

کامها جویند، از ناکامها

۸۸۰

عشق، چون احوال آن رنجور دید

تیرگی آن شب دیجور دید

۸۸۱

از همان ره رفت سوی آن جوان

گفت یک یک حال پیر ناتوان

۸۸۲

رفت چون خون، در رگ و در پوستش

داد آگاهی ز حال دوستش

۸۸۳

گفت حال پیر و زاری دلش

وندر آن شب تیرگی محفلش

۸۸۴

مضطرب کرد آن بت طناز را

در روش آورد سرو ناز را

۸۸۵

تا بخلوتگاه درویشش رساند

پیش آن درویش دل ریشش رساند

۸۸۶

آفرین بر عشق باد و یاری اش

عزت اندر عزت آمد خواریش

۸۸۷

لب ببند ای خامه از گفت و شنو

این سخن بگذار و سوی پیر رو

۸۸۸

چون گذشت از شب به این آیین دو پاس

رو بجانان کرد پیر و بیهراس

۸۸۹

گفت: این خواب است یا بیداری است

کت بیاران التفات و یاری است؟!

۸۹۰

گریه های نیم شب، آه سحر

پیش ازین هرگز نمیکرد این اثر

۸۹۱

بر رخم یا رب که این در باز کرد

رشته ی هجرم که از پر باز کرد

۸۹۲

این گره، نومیدی از کارم گشود؛

عقده اززلف شب تارم گشود

۸۹۳

بود از نومیدی آن آه کش

کآمدی از پرده بیرون ماه وش

۸۹۴

آسمانم باز تشریف وصال

داد و افزونی مرا در دل ملال

۸۹۵

ز آنکه، در هجران صبوری داشتم

صبر در اندوه دوری داشتم

۸۹۶

رفته بود از خاطرم وصلت مدام

با فراقت داشتم خو صبح و شام

۸۹۷

کرده بودم قطع امید وصال

داشتم خرسند خود را در خیال

۸۹۸

آنکه وصلم کرده روزی، وه که باز

کرده بهر حیرتم فکر دراز

۸۹۹

پاره یی نالید و پس خاموش شد

چند فریادی زد و از هوش شد

۹۰۰

رفت چون از هوش، پیر تنگدل

کرد روشن شمع را آن سنگدل

۹۰۱

پس ز جا برخاست سرگرم جفا

کاکل مشکین فگنده بر قفا

۹۰۲

با غلامان کمر زرین مست

رفت و در بروی یار خویش بست

۹۰۳

چون ز بزم آن ماه در در گوش رفت!

پیر تا آمد بهوش، از هوش رفت

۹۰۴

بار دیگر، هوشش آمد چون بسر

کرد از حسرت بهر جانب نظر

۹۰۵

دید روشن شمع آن کاشانه را

یافت از جانان تهی آن خانه را

۹۰۶

می کشید از سینه ی گرم، آه سرد

با دل بیتاب من کرد آنچه کرد

۹۰۷

ناله یی چند از دلش بی اختیار

سر زد و در گریه آمد زار زار

۹۰۸

از دو دیده ریخت اشک لاله گون

کرد از هر سو روان دریای خون

۹۰۹

مرغ روحش در قفس چندی طپید

دست زد پیراهن طاقت درید

۹۱۰

حرف چند آنگاه، خون آلود گفت

گفت و هر دردش که در دل بود گفت

۹۱۱

گفت: آه از جور گردون، آه آه!

شد شبم روشن، ولی روزم سیاه!

۹۱۲

آنکه روشن کرد شمع و باز رفت

شمع جانم را بکشت از ناز رفت

۹۱۳

نور شمعم، آتشی بر جان زده است

آتشی بر جانم، از هجران زده است

۹۱۴

پرتو شمع، آتشی افروخته است

کز شرارش، خرمن من سوخته است

۹۱۵

شمع را، گر پرتو این است و صفا

یار را، گر یاری این است و وفا

۹۱۶

روزنم را، روشنایی نیست نیست!

گلشنم را، دلگشایی نیست نیست!

۹۱۷

لیک از آن شادم، که نور شمع باز،

میدهد یاد از رخ آن سروناز

۹۱۸

داشتم از گردش گردون عجب

کز چه یا رب آن نگار نوش لب

۹۱۹

داد خشنودیم از دیدار خویش

چون مهم بنمود شب رخسار خویش

۹۲۰

چون بخاطر یاد یاران آمدش

یاد از شب زنده داران آمدش

۹۲۱

آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت

در بروی آشنایان بست و رفت

۹۲۲

یافتم آن مه، چو تنهاییم دید

در غم هجران، شکیباییم دید

۹۲۳

طاقتم دانست و صبرم آزمود

آمد و آن روی چون ماهم نمود

۹۲۴

تا شوم ا زدیدنش دل ریش تر

حیرتم گردد ز اول بیشتر

۹۲۵

آری از هجران شود آن دل فگار

کاو زمانی سر برد در وصل یار

۹۲۶

الفراق، ای طاقت و آرام و خواب

الوداع ای عقل و هوش و صبر و تاب

۹۲۷

وه که لیلی شد روان با کاروان

ماند مجنون، از دو جشمش خون روان

۹۲۸

وه که شیرین سوی مشکو برد رخت

ماند فرهاد حزین شور بخت

۹۲۹

وه که یوسف جست چون آهو ز دام

ماند در زنان زلیخا تلخکام

۹۳۰

وه که غافل رفت ایاز نوشخند

ماند محمود حزین سرور کمند

۹۳۱

وه که عذرا رفت از مجلس برون

ماند وامق با دلی لبریز خون

۹۳۲

شاخ گل، از رفتن گل خار ماند

وای بر یاری که دور از یار ماند!

۹۳۳

همرهان رفتند و من چون نقش پا

بر سر ره ماندم از ایشان جدا

۹۳۴

حال من داند جدا زان قافله

گوسفندی لنگ، کو ماند از گله

۹۳۵

حال من داند جدا از وصل دوست

خسته یی کو را بوصل دوست خوست

۹۳۶

حال من داند جدا زان ماهوش

تشنه یی، کو جان سپارد از عطش

۹۳۷

این بگفت و لب ز گفتن باز بست

در کنار بزم خاموشان نشست

۹۳۸

تا سحر صد بار مرد ژنده پوش

هر نفس از هوش رفت آمد بهوش

۹۳۹

ای خدا مردیم از جور فلک

تا بکی باشد چنین دور فلک

۹۴۰

درد مردان، از چه یارب بی دواست؟!

کام دونان، از چه از گردون رواست؟!

۹۴۱

آدم از حوا جدا نالان و زار

مطلب شیطان روا از روزگار

۹۴۲

پیکر هابیل مسکین غرق خون

چهره ی قابیل ظالم لاله گون

۹۴۳

بیگنه از خون یحیی طشت پر

دامن زن از خیانت پر ز در

۹۴۴

هیزم آتش، تن پاک خلیل؛

دعوی نمرود، شرکت با جلیل

۹۴۵

قیمت یوسف، ز گردون بندگی

برده اخوان، کامها از زندگی!

۹۴۶

کلبه ی هارون و موسی گلخنی

مجلس فرعون، زیبا گلشنی

۹۴۷

عیسی اندر دار محنت سرنگون

شادمانی یهود، از حد فزون

۹۴۸

احمد اندر غار، از مردان نهان؛

خاطر بوجهلیان شاد از جهان

۹۴۹

شیر یزدان، جرعه نوش از زهر تیغ

پور ملجم، مست عشرت ای دریغ!

۹۵۰

فاطمه را، سینه پر داغ محن

جان جعده شاد از قتل حسن

۹۵۱

اهل بیت احمدی، در اضطراب

آل سفیان رفته در بستر بخواب

۹۵۲

تشنگان کربلا، زار وغمین

کوفیان سیراب از ماء معین

۹۵۳

کام زندیقان، میسر از سپهر

روی صدیقان زریری همچو مهر

۹۵۴

آری آذر، یار چون اهل است اهل

در رهش این رنجها، سهل است سهل

۹۵۵

حضرت معشوق، اگر این رنجها

می پسندد خوشتر است از گنجها

۹۵۶

عاشقان را، در طریق بندگی

جان سپردن خوشتر است از زندگی

۹۵۷

سر نمی پیچیم ز خاطر خواه دوست

می پسندم هر چه خاطر خواه اوست

۹۵۸

ای که بود تن ز گلت نرم تر

کاش رخت بد ز خوی شرم تر

۹۵۹

گر ز خوی شرم رخت تر بدی

رنج حریفان ز تو کمتر بدی

۹۶۰

ای که زدی طعنه ام از موی تن

پاک نه ای، طعنه بپاکان مزن

۹۶۱

سینه ی من، مویی اگر داشته است؛

طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است؟!

۹۶۲

ای که دلت از خوشیم ناخوش است

سینه ام آتشکده، دل آتش است!

۹۶۳

بر سر آن آتش افروخته

موی مگو، دود دل سوخته

۹۶۴

آنچه زنت گفته فراموش کن

قصه یی از اهل دلی گوش کن

۹۶۵

نادره گویی، ز مهان سرفراز

گفت: ازین پیش بسالی دراز

۹۶۶

بود جوانی، ز مه افزون صفاش

راحت جانی، همه جانها فداش

۹۶۷

لعل ترش، ناشده از خط سیاه؛

بر شکرش مورچه نابرده راه

۹۶۸

پاک، ز آلایش مو سینه اش

روسیه از زنگ نه آیینه اش

۹۶۹

داشت ز خویشان، صنمی در حرم؛

تازه نهالی، حرم از وی ارم

۹۷۰

خنده شکر پاش و دهان شکرین

سرو قد و گلرخ و نسرین سرین

۹۷۱

خال سیه، گوشه نشین لبش

زلف، رسن تاب چه غبغبش

۹۷۲

هر دو، چو گل رخ بهم افروخته؛

شمع صفت، ز آتش هم سوخته

۹۷۳

بسته بهم کاکل و زلف سیاه

این بخور افگنده کمند، آن بماه

۹۷۴

هم به دی تیر و بهار و خزان

آن شده زین کامروا، این از آن

۹۷۵

شام و سحر، صحبت هم کامشان

دور زهم، منقطع آرامشان

۹۷۶

خفته شب و روز، در آغوش هم

از خم مو، حلقه کش گوش هم

۹۷۷

لابه کنان، زن بزبان آوری

کی مه تو، رشک مه خاوری

۹۷۸

ماه نبینم، نه گرش روی تست؛

مشک نبویم، نه گرش بوی تست!

۹۷۹

بیتو، دل اندر چمنم شاد نیست؛

با تو ز سرو و سمنم یاد نیست

۹۸۰

دوری تو، گر بودم، بهر تست

کاش رسد بیشترم بر نخست

۹۸۱

زندگیی، کت نکنم بندگی؛

مرگ مرا، خوشتر از آن زندگی

۹۸۲

لیک ز کار تو، در اندیشه ام

در بغل سنگ بود شیشه ام!

۹۸۳

کاین همه دلگرمی و دلبستگی

گردد بیقیدی و وارستگی

۹۸۴

من، بتو آمیزشم از کودکی است؛

با تو گرم تن دو بود، جان یکی است

۹۸۵

رو، که من از خوی تو ایمن نیم؛

ایمن اگر شد دگری، من نیم

۹۸۶

ز آنکه میان زن و مرد است فرق

این بلب ساحل و آن گشت غرق

۹۸۷

زن، چه به بیگانه شود آشنا

میکشدش شوی بجرم زنا

۹۸۸

شوی، زن نو کند و عار نیست؛

آه، که یک شوی وفادار نیست!

۹۸۹

قبله ی زن، جبهه ی یک شوی و بس

مرد بتی سجده کند هر نفس؟!

۹۹۰

خیر زنان دید احد ذوالجلال

گفت: بزن نیست دو شوهر حلال

۹۹۱

دید چو کم طاقت مردان خام

گفت که: زن چار کند بر دوام

۹۹۲

ور کشدش دل بوصال کنیز

آنچه بها داد حلال است نیز

۹۹۳

گرچه کنون گرنه نمی‌بینمت

زنگ در آیینه نمی بینمت

۹۹۴

ترسمت، این عهد نماند بجای

پایه ی این مهد نماند بپای

۹۹۵

سر بزمین دست بسر بر زنان

آن ز تو بینم که ز مردان زنان

۹۹۶

بر زن، اگر شوی بود پای زن؛

جان نبرد هیچ زن، ای وای زن!

۹۹۷

تا دهد آن ساده زنخ را فریب

داده بمژگان زنم دیده زیب

۹۹۸

گفته از اینگونه سخنها بسی

رسته نه از شعبده ی زن کسی

۹۹۹

مرد پذیرفت وفای عروس

چون کند، این ساده دل، آن چاپلوس؟!

۱۰۰۰

دید چو آن گونه زبان آورش

هر چه شنید، آمد ازو باورش

۱۰۰۱

بسته ز نوعهد وفا دوست وار

کرده بسوگند عظیم استوار

۱۰۰۲

بوده بسی سال چنین یار هم

زیسته خشنود ز دیدار هم

۱۰۰۳

تا شبی آن زلف پریشان کشید

خفت و بجز خواب پریشان ندید

۱۰۰۴

صبح، که زد تکیه چو افراسیاب؛

بر سر کرسی سپهر آفتاب

۱۰۰۵

شد به سیاووش شبش دشنه تیز

گشت فرنگیس فلک اشکریز

۱۰۰۶

ساده دل، آسوده ز یارش درون

رفت ز خانه بتماشا برون

۱۰۰۷

دید یکی ترک ز دشت آمده

بر سر بازار بگشت آمده

۱۰۰۸

پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر؛

ببر قوی پنجه ی باز و سطبر

۱۰۰۹

از زنخش، موی رسیده بناف

تازه فرود آمده از کوه قاف

۱۰۱۰

از سرش و سینه و ساق درشت

موی خشن سر زده چون خار پشت

۱۰۱۱

طاقیه، از چرم پلنگش بسر

پیرهن،، از پشم هیونش ببر

۱۰۱۲

قیضه بتن بسته ز موی زهار

بیضه رهانیده ز نیفه ازار

۱۰۱۳

پشته یی، از هیزم خشکش بدوش؛

جانب شهر آمده هیزم فروش

۱۰۱۴

لیک، خریدار بباز نه؛

جنس ببازار و خریدار نه

۱۰۱۵

دید چو درمانده و سرگشته اش

سوخت دل از اختر برگشته اش

۱۰۱۶

ریخت بدامن ثمن هیزمش

داد خلاصی ز رخ مردمش

۱۰۱۷

گفت: برو تا بفلان رهگذار

پیش فلان خانه فرود آر بار

۱۰۱۸

ترک گرفتش ره و شد خوی فشان

تا در آن خانه که دادش نشان

۱۰۱۹

گشت چو بر حلقه ی در دست زن

از هوس شوی ز جا جست زن

۱۰۲۰

دید چو از رخنه ی در شوی نیست

باز نکردش در و، پرسید کیست؟

۱۰۲۱

گفت: اتونجی مین آتوم تاش تامور

گاه اوتون ساتغوجیم گاه کومور

۱۰۲۲

گفت: کسی نیست درین خانه رو!

در نگشایند به بیگانه رو!

۱۰۲۳

گفت: شاغین لوک یا غیر و یوک آغیر

قان ایلادیک بسکه با غیر دینگ با غیر

۱۰۲۴

ایو ایا سی گوردی مینی یول آرا

آغچه بیروب، توردی ساق وسول آرا

۱۰۲۵

بیردوم اوتون بیردی بوایودن سوراغ

کیسمیشیدوم یوقسا بویولدین ایاغ

۱۰۲۶

آچ قاپونی قاندا دیسانک یوک سالیم

ایستاما یولدین والدن قالیم

۱۰۲۷

چون سخن ترک بزن در گرفت

بند بناچار ز در برگرفت

۱۰۲۸

کرد بسر، معجر زر تار خویش؛

گفت: در این گوشه فگن بار خویش

۱۰۲۹

ترک، روان گشت که آرد فرود

بارو برون آید از آن خانه زود

۱۰۳۰

باد زد و جیب قمیصش درید

زن نظر افگند بآن سو چه دید؟!

۱۰۳۱

دید چو گلزار ارم بیشه یی

گفت بود نخل قوی ریشه یی

۱۰۳۲

گفت: بود شاخ نبات من این

رسته ازین نخل حیات من این

۱۰۳۳

دید یکی ریخته از خاره شمع

سیصد و شصتش رگ و پی گشته جمع

۱۰۳۴

گفت: بود سرو کنار من این

گفت: بود شمع مزار من این

۱۰۳۵

دید سر آورده بهم جنگلی

خفته در آن مار قوی هیکلی

۱۰۳۶

گفت: بود داروی رنج من این

گفت: بود افعی گنج من این

۱۰۳۷

آتش شهوت، بدلش در گرفت

برقع ناموس زرخ بر گرفت

۱۰۳۸

کرد فراموش ز عهد جوان

بست درو آمدش از پی دوان

۱۰۳۹

تنگ تر از جان بکنارش گرفت

پنجه زد و موی زهارش گرفت

۱۰۴۰

گفت که: این رشته ی جان من است!

بخیه زن زخم نهان من است!

۱۰۴۱

موی نه، این سبزه ی راغ دل است!

موی نه، این سنبل باغ دل است!

۱۰۴۲

موی نه، ابریشم خام است این

دانه بود خصیه و دام است این!

۱۰۴۳

موی نه، مشکی بصد ار زندگی است

مهر گیاه چمن زندگی است

۱۰۴۴

دید چو ترک آن شبق پر صفا

از رخ آن کم خرد بیوفا

۱۰۴۵

گشت، دلش گرم ز دلگرمیش

داد ز کف شرم، ز بی شرمیش

۱۰۴۶

مست شد و بند ازارش گشود

دست [زدو] عقده ز کارش گشود

۱۰۴۷

دید یکی خرمن گل در کنار

وه چه گل؟ آسوده ز تشویش خار!

۱۰۴۸

موی نرسته، ز تن روشنش

خار برون نامده از گلشنش

۱۰۴۹

باد در افگند بخرطوم پیل

کرد روان آب بگلشن ز نیل

۱۰۵۰

سینه ی پر موی، بر آن سینه دوخت

خار بگل ریخته در وی سپوخت!

۱۰۵۱

جست بشوق، آن خلف خاکیان

همچو خروسی بسر ماکیان

۱۰۵۲

یا چو خری، خرزه ی او یکی منی،

جوش زد از هر بن مویش منی!

۱۰۵۳

بسکه منی، آن ذکر یک گزی؛

بود بکف کفچه ی صابون پزی!

۱۰۵۴

داده بدستش سر زلف آن نگار

کرده دو پا در کمرش استوار

۱۰۵۵

دست در آویخته در گردنش

در طپش از بردن و آوردنش

۱۰۵۶

تاب همی دید، همی خورد تاب

آب همی خورد و همی داد آب

۱۰۵۷

تشنگیش چون متناهی نبود

سیریش از آب چو ماهی نبود

۱۰۵۸

هر نفسش گفتی: ای آزاده مرد

آنچه تو کردی و کنی، کس نکرد

۱۰۵۹

دیده و پرسیده ام از هر عسس

داشته هر مرد یکی ایرو بس

۱۰۶۰

ای همه کار تو مرا دلپذیر

دیده ز هر موی تو من کارکیر

۱۰۶۱

سرو سر افراخته ات خم مباد

یک سر مو، از سر تو کم مباد

۱۰۶۲

حلقه فگن موی تو بر گوش جان

نیشتر وصل توام نوش جان

۱۰۶۳

هر سر مویت که بمن میخورد

قطره ی باران بچمن میخورد

۱۰۶۴

بر سر من افتد اگر کاخ من

به که کشی ایر ز سوراخ من

۱۰۶۵

داغ توام، خرمن ناموس سوخت

شمع توام، پرده ی فانوس سوخت

۱۰۶۶

کوش و بفریاد برس هر شبم

سینه بسینه نه و لب بر لبم

۱۰۶۷

گاه بسیلی زن و گاهم بمشت

گاه بروی افگن و گاهم بپشت

۱۰۶۸

گه، بسیه سنبلم آور شکست

گاه بمالم سر پستان بدست

۱۰۶۹

وقت مبین، خواه شب و خواه روز

هم بمن آویز و بمن در سپوز

۱۰۷۰

گفت: گوز اوستا گیلرام باشیننگ

باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ

۱۰۷۱

خاست زنش بر سر زانو نشست

در کمرش نیز درآورد دست

۱۰۷۲

داشت گرفته سر شمعش بگاز

بر دهنش بوسه زنان گفت باز

۱۰۷۳

نام تو را یافتم ای محتشم

نام پدر خواهم ونام حشم

۱۰۷۴

جای حشم، در چه دیار آمدت؟!

در چه زمین، نخل ببار آمدت؟!

۱۰۷۵

ماه کدامین فلکی، بازگوی؟!

آدمیی، یا ملکی بازگوی؟!

۱۰۷۶

روشنی سینه ات از دین کیست؟!

صیقل آیینه ات آیین کیست؟!

۱۰۷۷

در چه شماری، ز کهان یا مهان؟

مایه چه داری ز متاع جهان؟

۱۰۷۸

گفت: بیل ای نازلولارین سروری

آتام آتی سرخوش آنام گل پری

۱۰۷۹

آرخا بآرخا یتیشور اولدوزا

الولدوز اوجالدی ینه چقدوم توزا

۱۰۸۰

اولدوز اوغوز اوغلودور، آندین اوتار

بیرنیچه آرخا، داخی نوحا یتار

۱۰۸۱

شکر ایلمیمیز ایمدی تانور لارتمام

تنگری و پیغمبر، اون ایکی امام

۱۰۸۲

هر نه اول فرمانا قربان اولا

جا نیمیز اول قربانه قربان اولا

۱۰۸۳

اوزگه قاپودا ایشیمیز یوق بیزیم

گون بگون اخلاصمیز آرتوق بیزیم

۱۰۸۴

تورک اوشاقی ایلیم آتی بیگدلی

دشمن، ایلیم دن گئنیدورموش، ایلی

۱۰۸۵

یور تمیز آی تور دین آغیز تولی

قنقراؤلنگین تاغی زنگان چولی

۱۰۸۶

تاغلار آیاغیندا بولاغلار باشی

هم گوگاریب تو فراغی و هم تاشی

۱۰۸۷

ایودین ایاغ، شهردین ایل چکمیش ایل

بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل

۱۰۸۸

قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق

یایلا قیمیز داغ اوجی یولدین ایراق

۱۰۸۹

هر او بادا آیران ایچون بش قویون

آنا سیننگ هر قوزی باشلیب اویون

۱۰۹۰

قولتو غمیزدا چورک، آرپا اونی

کیکلیک و جیران او و یمیز یازگونی

۱۰۹۱

قیش گونی کیم گون باشیمیزدین تونا

چای دا بالیغ، چای قیراقینداصونا

۱۰۹۲

یوقدور ایاغدا چاروغ و باشدا بورک

قرمیزی قوزودین اولوب بیر چه کورک

۱۰۹۳

قیش گونی گیلسا دالا آلغوم تیری

یازگونو اولسا یانالغوم گیری

۱۰۹۴

دنیا مالی یوق، بیزیم ایلیکدا هیچ

بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج

۱۰۹۵

دشمن اگر بیز لره توشسا ایشی

بوایکی بس یاتیشی دریا کیشی

۱۰۹۶

کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج

گردیشی بولسا سیکیمیز دور علاج

۱۰۹۷

باسسا اگر باشمیزا دوست ایاغ

ایلکینا آیران بیله بیر راغ ایاغ

۱۰۹۸

گیلسا اگر او بامیزا یاریمیز

بیر راق اونا هر نه بیروب تنگر یمیز

۱۰۹۹

تویدا دوقور هر بیر آغیز مین گولوم

هی توگولوم، هی توگولوم، هی تولوم

۱۱۰۰

زن چه نسب نامه ی ترکک شنفت

گفت: مرا ده خبر ای نیک جفت

۱۱۰۱

دارد از اتراک نشان تو کس

یا تویی استاد درین کار و بس

۱۱۰۲

گفت: بیزیم او بادا چو قدور کیشی

کیم بنگاه گورگای بیره اون درایشی!

۱۱۰۳

داد زنش بدره ی از سیم خام

گفت که: من منتظرم صبح و شام

۱۱۰۴

چون دگر آیی، دگرت میدهم؛

زور ز تو دیده، زرت میدهم

۱۱۰۵

خاک بفرقم مفشان هم بیا؛

چشم براهم منشان، هم بیا!

۱۱۰۶

گفت: ایرین، ایودا نیچوک یول تاپیم؟

تیلبه تیکی هر یانا اولماس چاپیم

۱۱۰۷

باغ ایاسی باغه گیرار، گل تیرار

هر نه تیکان گورسه، او راغدین قیرار

۱۱۰۸

گل تیران ایر، مین قاپودا آه چیکان

قیش گون او چون خرقه تیکان دین تیکان

۱۱۰۹

باغلار ایرین باغ قاپوسین اوغریدین

مین یمیشین اوغروسی یم تو غریدین

۱۱۱۰

گیل بنگا گوستار گوزه لوم بیرجه یول

بلکه تیریم بیرگیجه گیز لینجه گول

۱۱۱۱

بود زبان دان زن شوخ ظریف

گفت دو بیتک بزبان حریف

۱۱۱۲

گیل گیجه گیر، گیج گیلاسنک یاغی سین

باغ ایاسی گیتدی، گیل آج باغی سین

۱۱۱۳

گیل قاپو آچوق، یول آچوق، گوز آچوق

کیمساد یماس مونجه داخی سوز آچوق

۱۱۱۴

خاست بپا ترک و زن از پا فتاد

از مژه ی هر دو رگ خون گشاد

۱۱۱۵

باز شکاریش چه از دام رفت

گریه کنان زن بلب بام رفت

۱۱۱۶

دید در اطراف شکر لب زنان

خنده چو گل بر مه نخشب زنان

۱۱۱۷

گرچه همین بست لبش رشک لیک

خواست در این حادثه خلقی شریک

۱۱۱۸

داد بشارت، که گروهی عجب!

آمده از دامن کوهی عجب!

۱۱۱۹

زاده ی ترکند و بمیدان جنگ

پیرو جوان، پیر و پورپشنگ

۱۱۲۰

بر سرو تن، پوست چو کیمخت سخت

خود نخواهند و زره،بلکه رخت

۱۱۲۱

از پی ناورد،چو رزم آوران

راست وکج بسته دو تیغ گران

۱۱۲۲

راه چو این گنبد گردان زنند

شب بزنان روز بمردان زنند

۱۱۲۳

بودم ازیشان یکی اکنون رفیق

جان بفدایش، چه رفیقی شفیق!

۱۱۲۴

در چمن من، ز نهالی که کشت

آرزویی در دل تنگم نهشت

۱۱۲۵

رفت و، ز غم دست بسر مانده ام؛

چشم بره، گوش بدر مانده ام

۱۱۲۶

رفته از آن دم که مرا ترک گاد

صحبت ده ساله ی شویم زیاد

۱۱۲۷

ترک جهان کرده ام از یاد ترک

یا عجبا مردی و اولاد ترک!

۱۱۲۸

موی خشن، کز تن اتراک رست

هم ز سه چیز است نشانی درست:

۱۱۲۹

کس نه از اتراک طلبگار می

دوغ در این قوم کند کارمی

۱۱۳۰

نه ز سقنقور بود زورشان

هست همان خرزه سقنقورشان

۱۱۳۱

گرم سخن شد زن و دیگر زنان

دست تأسف بسر هم زنان

۱۱۳۲

آری، از گنج فرومایگان

زود شوند آگه همسایگان

۱۱۳۳

تاش تامور القصه از آن خانه رفت

شمع همی سوخت، چو پروانه رفت

۱۱۳۴

میشد و میدید ز پی هر قدم

میشد و میگفت بخود دمبدم:

۱۱۳۵

قویدوم ایاغ شوق ایله تان باغ آرا

ایمدی که گوردوم تو شو بام تاغ آرا

۱۱۳۶

ببردا گولار یار اوزومه گل تیکی؟!

بیردا اوچارمین باغا بلبل تیکی

۱۱۳۷

بیردا گیلورتون تیکی گون ای فلک؟!

یاد یارام تان قانی تون ای فلک؟!

۱۱۳۸

بیردا بویول کیم گیتامین، قایتامین؟!

بیردا غمینی یاریما آیتامین

۱۱۳۹

بیردا تا مار خضر سویی جا میما؟!

بیردا توشار قیر غاوولوم دامیما؟!

۱۱۴۰

بیردا تو شار شهره یولوم تاغدین؟!

بیردا اولور گل تیراییم باغدین؟!

۱۱۴۱

بیردا گیلور باشیما باشدین هوشوم؟!

یار یارا سیدین ساقالور موشوم؟!

۱۱۴۲

گون بگون اول گونی اگر گورماسام

اول گونیننگ تورماسام، اولتور ماسام

۱۱۴۳

آی به آی اول آیا کاش گوز توشا

تیلبه منم قورخام آی هورکوشا

۱۱۴۴

قورخارام اول شوخ اونو تسامینی

ایرینی گورسا اولی توتسامینی

۱۱۴۵

تیردی بوسوز لارتولی یاشدین گوزی

کافر ایشتیسونک بیله قانلو سوزی

۱۱۴۶

داشت یکی دوست ز رندان شهر

کآگهیش بود ز پازهر و زهر

۱۱۴۷

گفت سراپای باو حال خویش

خواند ز ادبار وز اقبال خویش

۱۱۴۸

گفت: بولاندی بولاغوم نیلاییم؟!

پندایشیتماس قولاغوم نیلاییم؟!

۱۱۴۹

حالیمی شرح ایتمگه توتماس تیلوم

پالچیقاباتی ایاغوم توت ایلوم

۱۱۵۰

هیچ کیمی گورماس گوزوم، ای وای مین!

هیچ کیم ایشیتماس سوزوم، ای وای مین!

۱۱۵۱

گشته کنون چون بتودمساز بخت

رو سوی حمام و بدل ساز رخت

۱۱۵۲

گفت حریفش که : خوشا حال تو

کاش که من داشتم اقبال تو

۱۱۵۳

بوی عرق، بوی منی، بوی پشم

چون بمشامش رسد، آید بخشم!

۱۱۵۴

گرچه زن از طایفهٔ ناس نیست

باز زن است آخر، کناس نیست

۱۱۵۵

روی خود، از گرد صفائی بده

آینه ی خویش، جلائی بده

۱۱۵۶

سرو، گل تازه و تر بیندت

از چمن وصل، سمن چیندت

۱۱۵۷

کی دگرت گوهر و مرجان دهد؟!

زر اگر از وی طلبی جان دهد!

۱۱۵۸

تر کک نادان چو بحمام رفت

موز تنش، پوست ز بادام رفت!

۱۱۵۹

شست تن، از مشک و گلاب و عبیر

جامه بپوشید بتن از حریر

۱۱۶۰

شب چو کمر بست و کله بر نهاد!

رو بدر خانه ی دلبر نهاد

۱۱۶۱

دید چو در بسته، زد آهسته در

حلقه ی در گفتنش: آهسته تر!

۱۱۶۲

بود زن راهزن اندر کمین

گه به یسارش نظر و گه یمین

۱۱۶۳

ناگهش، آواز بر آمد بگوش؛

آمد ودید آمده هیزم فروش

۱۱۶۴

شمع برافروخت و در باز کرد

بست در، آنگه گله آغاز کرد

۱۱۶۵

گفت: شدی زود ز من سیر، حیف!

آمدی ای عهد شکن دیر، حیف!

۱۱۶۶

ترک کشید از دو طرف سنبلش

ریخت بلب بوسه، بدامن گلش

۱۱۶۷

بند ازار، از خود و از زن گشود

رخنه ی باغ و در گلشن گشود

۱۱۶۸

در طپش افتاد، چو ماهی بشست

باز بحکم شبق آورد دست

۱۱۶۹

در همه اعضاش، یکی مو ندید

موی کنان، مویه کنان لب گزید

۱۱۷۰

خون سیه ریخت، ز چشم سیاه؛

گریه کنان گفت که: واحسرتاه

۱۱۷۱

برد بتاراج فلک گنج من

نیست کسی را بخبر از رنج من

۱۱۷۲

یافت گره، گوشه ی ابروی او

رست شد از خشم بتن موی او

۱۱۷۳

زد لگدی محکم و بر سینه اش

دور چو شد مار ز گنجینه اش

۱۱۷۴

بست ازار، آنگه و در باز کرد

چین بچین، عربده آغاز کرد

۱۱۷۵

گفت: در اینخانه ای آقای من

هست دگر جای تو یا جای من

۱۱۷۶

ترک بحیرت ز زن دلفروز

باز بکف بند ازارش هنوز

۱۱۷۷

گفت: نه گوردونک که تو شوم تا غلادونگ

یوز و ما جنت قاپوسین باغلادونک

۱۱۷۸

گفت زن: ای ابله گم کرده راه

راه نه این بود غلط رفتی آه!

۱۱۷۹

دی که درین خانه قد افراختی

سایه ی لطفم بسر انداختی

۱۱۸۰

هیزم خشکیت، ره آورد بود

جامه ی پشمینت پر از گرد بود

۱۱۸۱

غمزه ی تو، خاک بفرقم ببیخت

خنده ی تو، اشک ز چشمم بریخت

۱۱۸۲

ترک نگه، غارت هوشم نکرد

زلف سیه، حلقه بگوشم نکرد

۱۱۸۳

داغ نشد سینه ام، از سینه ات

زنگ نبرد از دلم آیینه ات

۱۱۸۴

موی تو کان رست ز پشت زهار

تازه تر از سبزه ز تر در بهار

۱۱۸۵

مشک سیه، دام رهش نام شد

مرغ دلم، بسته ی آن دام شد

۱۱۸۶

نافه ی موی تو که نافم درید

دلق حیا، ستر عفافم درید

۱۱۸۷

ورنه مرا بود، یکی نغز شوی

سرو سمن بو، مه خورشید روی!

۱۱۸۸

رخ ز تنش، تن ز سرین ساده تر؛

نر، ولی از ماده بسی ماده تر

۱۱۸۹

گرچه تو از نو ره و از تیغ تیز

موی ستردی ز تن، از ساق نیز

۱۱۹۰

از تن او، موی نرسته هنوز؛

دیده، ازو عیب نجسته هنوز

۱۱۹۱

درج دری بود، درش بس ثمین؛

خواجه مرا کرده بر آن درج امین

۱۱۹۲

دادمت آن درج درخشنده، آه

بیخبر از خواجه، که رویم سیاه!

۱۱۹۳

یافته مقصود دل ای محتشم

بر سرت افتاد هوای حشم

۱۱۹۴

وعده ی برگشتن زودت نه دیر

کرد دلم را بجدایی دلیر

۱۱۹۵

چون ز برم رفتی و باز آمدی

حلیه گر و حله طراز آمدی

۱۱۹۶

موی ستردی ز سراپای خویش

زیب دهی تا تن زیبای خویش

۱۱۹۷

لیک ندانی که همی خواستی

حسن خود افزون کنی و کاستی!

۱۱۹۸

خرزه که موییش نرست از زهار

نخله ی بی برگ بود در بهار

۱۱۹۹

جغد که پر خاک بسر بیختش

بهتر از آن باد که پر ریختش

۱۲۰۰

ناوک بی پر، نخورد بر نشان

ور همه پیکان بودش زر نشان

۱۲۰۱

نیست در اینجا دگرت جای زیست

یک سر مو، دوستیم با تو نیست

۱۲۰۲

رو سر خود گیر، که چون من شدی

مرد بدی، لیک چو من زن شدی

۱۲۰۳

تر کک بیچاره بناکام رفت

طایر سیم آورش از دام رفت

۱۲۰۴

میر سرا چون بسرا بازگشت

هیچ نبودش خبر از سرگذشت

۱۲۰۵

راه همان، خانه همان، زن همان؛

تا چه کند باز دل بدگمان؟!

۱۲۰۶

مرد زند در سفر از راه زن

راهزن خانه بود آه زن!

۱۲۰۷

تاش تامور از وصل چو شد ناامید

می شد و لاحول بخود میدمید

۱۲۰۸

هم نفس او نشدی هیچ کس

می شد و میگفت بخود هر نفس:

۱۲۰۹

سارت کیمی ایگری یولاسالدی منی

قایغو توزی آرا یا آلدی منی

۱۲۱۰

دوست و دشمن لیغینی بیلمادوم

زیرک و کود نلیغینی بیلمادوم

۱۲۱۱

یارلیغیندن یار ایلیمدین چقیب

ایوی یقلسونگ که ایو یمنی یقیب

۱۲۱۲

نه ایل آرا سیغه یولوم بار داخی

نه بوقاتیغ قابغه پولوم بارداخی

۱۲۱۳

یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب

یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب

۱۲۱۴

کرد بهر دوست شکایت همین

قصه همین بود، حکایت همین!

۱۲۱۵

ای پسر ساده دل و ساده روی

هر چه دعا میکنم آیین بگوی

۱۲۱۶

کام زن، از زهراجل تلخ باد

غره ی ماه طربش، سلخ باد!

۱۲۱۷

چند کنی گوش بمکر زنان؟!

گام زنی از پی تر دامنان؟!

۱۲۱۸

شکر، کزین هر دو ندارم کمی؛

هست بس این، هستی اگر آدمی!

۱۲۱۹

نیست گرین حرف ز من باورت

خود رو و تحقیق کن از مادرت

۱۲۲۰

ای وطن بیوطنان کوی تو

روی بدو نیک همه سوی تو

۱۲۲۱

عاجزی و بکسی ام را ببین

از همه کس واپسیم را ببین

۱۲۲۲

با همه بیقدری و شرمندگی

با همه خواری و سرافگندگی

۱۲۲۳

روی بدرگاه تو آورده ام

تا زعنایت ندری پرده ام

۱۲۲۴

نیست کسی غیر تو چون یاورم

گر تو برانی، بکه رو آورم؟!

۱۲۲۵

لطف بر این جان بغم بسته کن

رحم برین کالبد خسته کن!

۱۲۲۶

ای ز توام ساخته عصیان خجل

منفعلم، منفعلم، منفعل

۱۲۲۷

غیر من، آنانکه درین منزلند

هر یکی از رهگذری خوشدلند

۱۲۲۸

هر یکی اندر طرفی جا گرفت

این ره دین، آن ره دنیا گرفت

۱۲۲۹

زین عمل شاد بیاد بهشت

تا چه بسر آید از سرنوشت؟!

۱۲۳۰

و آن زعمل یافته عیش تمام

زنده دل از عشرت دنیا مدام

۱۲۳۱

من که ازین هر دوره آواره ام

چاره ی من ساز، که بیچاره ام

۱۲۳۲

داده ام از کف ره دنیا و دین

خود نه از ن بهره ورم، نه ازین

۱۲۳۳

نفس ز یک سو ره دینم زده

چرخ ز یک سو بزمینم زده

۱۲۳۴

نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت

روی ز شرم گنهم زرد داشت

۱۲۳۵

چرخ دل، از خار غمم، ریش داشت؛

از پی هر نوش دو صد نیش داشت

۱۲۳۶

بسته در عیش برویم سپهر

آه ازین سخت دل سست مهر

۱۲۳۷

لیک، ز هر جور که دیدم ازو

زین همه خواری که کشیدم ازو

۱۲۳۸

بود شب هجر، غم اندوزتر

بود تب هجر، جگر سوزتر

۱۲۳۹

شیشه که لبریز می عشرت است

چون شکند ناله اش از فرقت است

۱۲۴۰

آه که با هر که دلم خو گرفت

جان غمین، خو بغم او گرفت

۱۲۴۱

دور فلک، ساخت جدا از منش

کرد رها دست من از دامنش

۱۲۴۲

بوقلمونی است سپهر دو رنگ

نیست چو در روز و شب او درنگ

۱۲۴۳

رنگ خرابی است در آبادیش

میگذرد هم غم وهم شادی اش

۱۲۴۴

کاش درین مرحله می بودمی

جز ره این راه نه پیمودمی

۱۲۴۵

تا نشدی از گنهم روی زرد

تا ننشستم برخ زرد گرد

تصاویر و صوت

دیوان لطفعلی بیک آذر بیگدلی به کوشش حسن سادات ناصری و غلامحسین بیگدلی - لطفعلی بیک آذر بیگدلی - تصویر ۵۴۹

نظرات