آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۸

۱

یکی روز در ساحت گلشنی

گرفته سرچشمه ی روشنی

۲

من و یکدو تن همدم نیکبخت

نشستیم در سایه ی یک درخت

۳

ز یکدست هاتف نواساز من

ز یکسو صباحی هم آواز من

۴

بصحبت گشاده زهر نکته سنج

کتاب غزلهای رنگین چو گنج

۵

ز گوهر فروشان عهد قدیم

خلف مانده دیدیم درها یتیم

۶

فرستاده غواص شان را درود

بهر دور شد نوحه را هم سرود

۷

بگرد یتیمیش از دیده اشک

روان بود از دلنوازی نه رشک

۸

صباحی که بادا صباحش بخیر

چو آن انجمن دید خالی ز غیر

۹

کتابی کهن داشت با خود نهان

برآوردش از زیرکش ناگهان

۱۰

گسسته ز هم عقد شیرازه اش

کهن، لیک معنی همان تازه اش!

۱۱

بدستان گرفتم ز دستش کتاب

رهاندم ز گردش چو گنج از خراب

۱۲

گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!

که بادا تماشاگه دوستان!!

۱۳

ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛

پریشان و فائح از آن بوی می

۱۴

درختان کهن، میوه ها نوبرش

ز جان پرورش داده جان پرورش

۱۵

چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛

که خاری نیازرده دست کسی

۱۶

همانا باین عالم آمد بهشت

که رضوان در آن هر چه بایست کشت

۱۷

گلی ورنه از بوستانی نرست

که خارش بخون دست گلچین نشست

۱۸

کسی میوه ورنه ز باغی نچید

که از باغبان زهر چشمی ندید

۱۹

دلم برد از دست، بوی گلش؛

جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!

۲۰

مگر بلبلش کو بلب قند سود

معزی امیر سمرقند بود!

۲۱

چه گفتم که باید زنم سر بسنگ

کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!

۲۲

دلارا یکی نازنین نامه بود

که بر مشک ترکا بتش خامه سود

۲۳

در اوراقش از چشم عبرت نگر

ندیدم بجز پاره های جگر

۲۴

سراسر بخون دل آمیخته

ز چشم سیاه قلم ریخته

۲۵

در آن نقش، بس قصه ی دردناک

چو لوح جبین اسیران خاک

۲۶

نوشته در آن قصه ی دلنواز

بسی داستانهای ناز و نیاز

۲۷

درخشان گهرهای غلطان در آن

نهان گنج درویش و سلطان در آن

۲۸

هم از شادی جستن لعل مفت

هم از ماتم آنکه این لعل سفت

۲۹

سرودم ز ایوان گردون گذشت

سرشکم ز دامان جیحون گذشت

۳۰

صباحی، لب خود بدندان گرفت

شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت

۳۱

که این نامه کارام جان من است

چو تنها شوم، همزبان من است

۳۲

مرا بود مونس بهر انجمن

کسی جز تو نگرفتش از دست من

۳۳

که بیند خطای خطش از صواب

و یا خواندش کو نگوید جواب

۳۴

همانا نیاموخت در روزگار

کسی این لغت را ز آموزگار

۳۵

حریفان که امروز نام آورند

ز دعوی بملک سخن داورند

۳۶

شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!

ندانند امیر سمرقند کیست؟!

۳۷

در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت

سر عجب بر آسمان برفراشت

۳۸

دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت

کمان کرد کو گو هر نظم سفت!

۳۹

نبینی که آمد درین مرز و بوم

همای همایون، کم از بوم شوم؟!

۴۰

خریدار گوهر در این شهر نیست

فروشنده را از بها بهر نیست

۴۱

تو هم رنج بیهوده زین پس مبر

سخن پیش هر ناکس و کس مبر

۴۲

چه لازم کز اندیشه دل خون کنی

مگر مصرعی چند موزون کنی

۴۳

که در خواندنش چون بر آری نفس

گذارند انگشت بر لب که بس

۴۴

ورش سازی از کلک و دفتر بسیج

نگیرند چون این کتابش بهیچ

۴۵

مرا در دل افسون او کار کرد

ز خوابم بافسانه بیدار کرد

۴۶

باو گفتم از روی رفق: ای رفیق

عفی اله که هم صادقی هم صدیق

۴۷

هم آن به که شبها نسوزم دماغ

نیفروزم از بهر کوران چراغ

۴۸

چه بیجا گذارم زر اندر خلاص

که نشناسدش صیرفی از رصاص

۴۹

چه گردم پی در شناور چو غوک؟

که نگشایدش رشته زالی ز دوک

۵۰

بدین گونه ما را سخن در میان

فرا داشته گوش، روحانیان

۵۱

که از یکطرف هاتف آواز داد

دل رفته از من بمن باز داد

۵۲

بگرمی مرا گفت: ای هوشمند

ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!

۵۳

پس از عهد استاد فن رودکی

که در دری سفت از کودکی

۵۴

بنوبت سخن گستران ازعدم

نهادند در بزم دانش قدم

۵۵

چو او چید هر کس سخن را اساس

گهر ریخت در جیب گوهر شناس

۵۶

نیوشنده را جان از آن تازه شد

جهانی ز نامش پر آوازه شد

۵۷

هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد

خزف در ترازوی گوهر نهاد

۵۸

اگر پنج روز این سرای سپنج

تهی شد ز ارباب دانش، مرنج

۵۹

نماند و نماند بیکسان جهان

شود آشکار، آنچه بینی نهان

۶۰

شنیدی که جمشید فرخنده بخت

چو بیگانگانش گرفتند تخت

۶۱

ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز

تهی شد سر نوجوانان نغز

۶۲

جهان بود آشفته سالی هزار

بدو نیکش از ظلم زار و نزار

۶۳

دگر کز جفا شد پشیمان سپهر

گرایید یکچند از کین بمهر

۶۴

درفش فریدون برافراخت باز

جهان رشک ایوان جم ساخت باز

۶۵

فلک روزکی چند بر زید و عمرو

اگر بوزه پیمود بر جای خمر

۶۶

نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک

ز میخانه آید همان بوی مشک

۶۷

کنون گر بگیتی سخندان نماند

گلی در همه باغ خندان نماند

۶۸

ز بلبل نشانی نه در بوستان

ز طوطی تهی گشت هندوستان

۶۹

نگیرند کج نغمه زاغان باغ

ز عطر گل و طعم شکر سراغ

۷۰

چمن را تهی از سمن کرد دی

ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!

۷۱

مخور غم، که فرداست از کوهسار

برافراخته چتر ابر بهار

۷۲

صبا ریخته گل بدامان شاخ

شکر کرده نی را گریبان فراخ

۷۳

بگلبن بر آورده بلبل خروش

بمنقار طوطی شکر کرده نوش

۷۴

سخن گستران کرده رو سوی باغ

بدستی کتاب و بدستی ایاغ

۷۵

نقاب از رخ گل گشایند خوش

بآهنگ بلبل سرایند خوش

۷۶

غزل سر کند مطرب از هر کسی

فرستند رحمت بر آنکس بسی

۷۷

بیا زین کتابی که در دست تست

ببین نقش حال معزی درست

۷۸

شش اندر صد و پنج اندر ده است

که خاک معزی زیارتگه است

۷۹

گهی هیچ از او نام نشنیده کس

گهی در جهان نام او بود و بس

۸۰

گر او رفت، بر جای او کس نماند

سخنگو، سخندان، سخن رس نماند

۸۱

تویی خود بحمدالله امروز نیز

بمصر سخن چون معزی عزیز

۸۲

هم او هم دگر ناظمان جهان

که بودند از کار نظم، آگهان

۸۳

ز تو زنده شد در جهان نامشان

بود گرچه در خاک آرامشان

۸۴

بسعی تو ضایع نشد رنجشان

که گوهر برآوردی از گنجشان

۸۵

بنال ای کهن بلبل بوستان

که چون گل گشاید دل دوستان

۸۶

بباغ از گل و میوه بنشان درخت

که تا بیند و چیند آزاده بخت

۸۷

از این خاکدان چون بخلد برین

کنی رو، که بادت لحد عنبرین

۸۸

هر آنکو گلی چیند از باغ تو

چو لاله دلش سوزد از داغ تو

۸۹

هر آنکو خورد میوه ات از درخت

به نیکی کند یادت ای نیکبخت

۹۰

سراسر سخنهاش بی عیب بود

مگو هاتف، او هاتف غیب بود!

۹۱

دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛

زبان را شکایت فراموش شد!

۹۲

باو گفتم: ای ابر گوهر فشان

ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!

۹۳

بگو تا بآن بحر کشتی برم

وز آن بحر گوهر بدست آورم!

۹۴

چه طرزت بود در سخن دلنواز؟

کز آن طرز بندم سخن را طراز!

۹۵

بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است

برآری زهر بحر گوهر، خوش است

۹۶

ولی شد چو نقد جوانی ز دست

درین بحرت افتاد ماهی بشست

۹۷

نیرزد که گیرد طمع دامنت

نزیبد که گردد هوس رهزنت

۹۸

مخوان از طمع سفلگان را خدیو

منه از هوس نام حوران بدیو

۹۹

غزلخوانیت گرچه باشد بسهو

شمارندش، ا زدوستان دور، لهو

۱۰۰

مگو مدح شاهان، چو نبود بجا

که ناچارش آخر بگویی هجا

۱۰۱

چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس

بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!

۱۰۲

بری سی چهل سال بیهوده رنج

که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!

۱۰۳

بخاری ز اندیشه عمری قفا

کش از وعده آخر نبینی وفا؟!

۱۰۴

شه گنجه را چون نظامی بعمد

چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!

۱۰۵

که حمدونیان را شوی ده خدا

نشینی ز کنج قناعت جدا؟!

۱۰۶

چه در مدح کوشی؟ که چون انوری

کند مغفر اندر سرت معجری!

۱۰۷

ببلخت نشانند بر خر زرشک

ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!

۱۰۸

گر از نخل دانش، ثمر بایدت

به بستان سعدی گذر بایدت

۱۰۹

که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت

ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت

۱۱۰

دگر گفتمش: ای تو را من رهی

عفی الله که دادی مرا آگهی

۱۱۱

بچشم، آنچه گویی بجای آورم

اگر لطف ایزد شود یاورم

۱۱۲

نباشد مرا گرچه در انجمن

زبان عاجز از هیچگونه سخن

۱۱۳

ولی ز آن نچینم سر از رای تو

که زیباست رای دل آرای تو

۱۱۴

بکوتاه دستان مشو بدگمان

خدنگم بزه بین، زهم در کمان!

۱۱۵

همان گویم اکنون که گوید سروش

بآهنگ سعدی برآرم خروش

۱۱۶

اگر شیخ گل چید از بوستان

که افشاندش بر سر دوستان؟!

۱۱۷

و گر رشته از دسته گلها گسیخت

بدیهیم بونصر بن سعد ریخت

۱۱۸

من اینک یکی گنج اندوختم

ببازاریان مفت نفروختم

۱۱۹

گزیدم از آن در و یاقوت و لعل

که شبدیز شه را فشانم به نعل

۱۲۰

بشیرین لب او داد اگر داد پند

به شیرازیان ارمغان برد قند

۱۲۱

من آوردم اینک شکر ز اصفهان

که شیرین کند خسرو از وی دهان

۱۲۲

شها، شهریارا، سرا، سرورا

فلک بارگاها، جهان پرورا

۱۲۳

جبین سای پیر و جوان، قصر تست

به از عصر نوشیروان عصر تست

۱۲۴

جهان از تو در مهد امن و امان

چو از مهدی هادی آخر زمان

۱۲۵

ز جودت، چنان سیر شد چشم آز

که مفلس به منعم ندارد نیاز

۱۲۶

ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار

که کودک ندارد بدیوانه کار

۱۲۷

بمهرت دل دوست نازنده باد

برمحت سر خصم بازنده باد

۱۲۸

بعهد تو، ای دوار مهربان

که بخشنده دستی و شیرین زبان

۱۲۹

دلی را نمی بینم اندوهناک

تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک

۱۳۰

جهان امن و، روزی مردم فراخ

برو بومش آباد، از ایوان و کاخ

۱۳۱

مرا برد لیک این غم از دل سرور

که آسایش مردم آرد غرور

۱۳۲

چو راه غرور افتد اندر دماغ

خرد را برد روشنی از چراغ

۱۳۳

پس آنگه کند خانمانها خراب

شود سنگ از او خاک و دریا سراب

۱۳۴

برآنم کنون ای شه حق شناس

که داری ز حق جانب خلق پاس

۱۳۵

که تا دیو غفلت نزد راهشان

کنم از ره پند آگاهشان

۱۳۶

ببین هر که را شد ز پیر و جوان

چو از جوش اخلاط تن ناتوان

۱۳۷

طبیبی بناچار میبایدش

که جان از دوای وی آسایدش

۱۳۸

گر از سوء اخلاق نیز آدمی

خلایق گریزندش از همدمی

۱۳۹

حکیمیش باید پسندیده رای

که چون گردد از پند دستان سرای؟!

۱۴۰

دمد چون گل از شکرش بوی خوش

دهد بوی آن گل شکر خوی خوش

۱۴۱

تو را گرچه حاجت نه از آگهی

به پندکسی، خاصه پند رهی

۱۴۲

ولی پا نهد هر که در محفلی

چو خواهد بصحبت گشاید دلی

۱۴۳

سخن سرکند با سر انجمن

بود گرچه با دیگرانش سخن

۱۴۴

پس از ذکر ایجاد رب مجید

که چون کرد آفاق و انفس پدید

۱۴۵

چو دیدم درین نغز مجلس درست

کز اهل جهان روی مجلس به تست

۱۴۶

نوشتم به پند کسان این کتاب

شود تا که دیده از آن بهره یاب

۱۴۷

بهر قطعه اش کز خرد آیتی است

جداگانه اندرزی و حکمتی است

۱۴۸

حکایات دلکش، مثل های نغز

که هوش آورد غافلان را بمغز

۱۴۹

صدفهاست پر گوهر شاهوار

سبوها پر از باده ی خوشگوار

۱۵۰

خنک آنکه زین تازه می نوش کرد

وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد

۱۵۱

بهر بیتی از آن ز بستان دری است

تر و تازه چون گلستان دفتری است

۱۵۲

نیارستم، آمد چو خود بر درت؛

بمجلس فرستادم این دفترت

۱۵۳

که خواند دبیر تو بر جای من

بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!

۱۵۴

وز آن انجمن تا بهر کشوری

برد از من این نامه دانشوری

۱۵۵

بدانش جهان را درین روزگار

تو باشی به پند من آموزگار

۱۵۶

طفیل تو هر کو شود کامیاب

ز پندی که من دادمش زین کتاب

۱۵۷

برحمت ز تو یاد آرد نخست

که عنوان این نامه از نام تست

۱۵۸

مرا هم چو کردم تو را بندگی

بآمرزش حق دهد زندگی

۱۵۹

نبینی که از خوان شاهنشهان

گدا میخورد روزی اندر جهان

۱۶۰

حریفان مرا دیده برخاستند

برویم ز نو بزمی آراستند

۱۶۱

گرفتند یک یک مرا در کنار

تو گویی کشیدندیم انتظار

۱۶۲

شدم تا نشینم بصف نعال

ز هر جانبم خاست بانگ تعال

۱۶۳

فزودند از احترامم بقدر

نمودند چون دل مقامم بصدر

۱۶۴

ز هر سو بسی داستانها گذشت

بسی داستان بر زبانها گذشت

۱۶۵

یکی جست راز سپهر برین

یکی از جهان وز جهان آفرین

۱۶۶

ز کیفیت خلق عالم بسی

سخن گفت در انجمن هر کسی

۱۶۷

من اندیشه ی کار خود داشتم

سراسر سخن قصه پنداشتم

۱۶۸

یکی گفت با من که: ای همنفس

چرا بوستان را شماری قفس؟!

۱۶۹

کنون کز گل آمد زمین حله پوش

ز هر مرغی آوازی آمد بگوش

۱۷۰

شد از چهره ی گل ز اندام سرو

نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو

۱۷۱

بهر گوشه زین باغ روحانیان

فگندند بس گفتگو در میان

۱۷۲

تو کز باغ دانش کهن بلبلی

بدل خارها داری از هر گلی

۱۷۳

چرا همدم دوستان نیستی؟

مگر مرغ این بوستان نیستی؟!

۱۷۴

بگو با حریفان نیکو نهاد

کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟

۱۷۵

که این قبه ی نیلگون آفرید؟

که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!

۱۷۶

بساط زمین، از چه آراستند؟

ز آرایش آن، چه میخواستند؟

۱۷۷

بهار و خزان اندرین باغ چیست؟

خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟

۱۷۸

چرا رنگ این باغ چون ریختند

گل و خار را درهم آمیختند؟!

۱۷۹

چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!

چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!

۱۸۰

همه کس گل از باغ چیند بسی

چرا باغبان را نبیند کسی؟!

۱۸۱

سخنگو، سخن چون باینجا کشاند

مرا از ثری تا ثریا کشاند

۱۸۲

باو گفتم: ای یار دمساز من

بلند است این پرده ز آواز من

۱۸۳

بآهنگ دیگر مرا دستگیر

ازین، اندکی نغمه را پست گیر

۱۸۴

توانم مگر منهم ای هم نفس

برآرم سری از شکاف قفس

۱۸۵

سراسر بگوش تو گویم نهفت

ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت

۱۸۶

زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛

فروتر پرید از هوائی که داشت

۱۸۷

دگرها که بودند از اهل هوش

همه بسته لبها، گشادند گوش

۱۸۸

تهی دیدم از غیر چون انجمن

چنین بر لب آمد ز غیبم سخن

۱۸۹

که راز جهان یکسر آمد نهان

جز این کآفریننده دارد جهان

۱۹۰

چرا کاندرین مجلس دلپسند

ندید است کس نقش بی نقشبند

۱۹۱

وگر گویی از زادن این در گشاد

نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!

۱۹۲

خرد را بیکتاییش نیست شک

که کار دو صانع گر آید ز یک

۱۹۳

بانباز آن یک ندارد نیاز

که باشد به نیروی خود کارساز

۱۹۴

وگر این کند آنچه آن یک نکرد

برو، گرد معبود عاجز مگرد!

۱۹۵

بلی، روستا هم ندارد شکی؛

که سلطان شهر از دو بهتر یکی!

۱۹۶

وگر بازپرسی ز نادیدنش

که نادیده نتوان پرستیدنش

۱۹۷

نبینی که از کلک صورت نگار

بسا نغز پیکر که شد آشکار

۱۹۸

بود گرچه هر چهره را دیده باز

نیارند نقاش را دید، باز!

۱۹۹

جهان را دهد روشنی آفتاب

ولی چشم خفاش را نیست تاب

۲۰۰

توانا و دانا و آمرزگار

که آمرزد آن را که بیند فگار

۲۰۱

بود علم و حکمت سزاوار او

که جای سخن نیست در کار او

۲۰۲

درین گر کسی گفتگو میکند

چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!

۲۰۳

وز این مجلس خاص کاراستید

حکایت ز چون کرد او خواستید

۲۰۴

چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی

حدیث بزرگان شنیدم بسی

۲۰۵

ولی آنچه گفتند ارباب هش

باین نغز تحقیقم افتاد خوش

۲۰۶

که جان آفرین کآن نگهدار ماست

بما چون شناسایی خویش خواست

۲۰۷

نخستین یکی گوهر تابناک

برآورد از غیب، از غیب پاک

۲۰۸

نه بایع در آنجا و نه مشتری

که نامش نگارم در انگشتری

۲۰۹

بعین عنایت بوی بنگرین

خرد نام کردش خود از خود خرید

۲۱۰

بآن در یکدانه بس عشق باخت

سرانجامش، از برق هیبت گداخت

۲۱۱

شد آب آن در ناب، صافی زلای

بموج آمد آن قطره ی بحرزای

۲۱۲

بهم بست از آن آب نه دایره

بشوق از ازل تا ابد سایره

۲۱۳

یکی چون دل عارف از نفس پاک

دگر یک پر از گوهر تابناک

۲۱۴

وز آن یک بیک هفت بحر نگون

حبابی برانگیخت سیمابگون

۲۱۵

چو کیوان در ایوان هفتم خزید

ز کین آوری لب بدندان گزید

۲۱۶

چو عباسیانش، سلب قیرگون

بویرانی خان و مان رهنمون

۲۱۷

مهین داور کشور دار و گیر

زمین پرور کشت دهقان پیر

۲۱۸

غبار رخ پشم پوشان از او

خمار سر درد نوشان از او

۲۱۹

بقصر ششم شد چو برجیس چست

سیاهی ز دامان کیوان شست

۲۲۰

هر آن عقده کو بست، این برگشود؛

هر آن خار کو کشت، این بر درود

۲۲۱

از او جسته امید دل راستان

سعادت، غلامیش بر آستان

۲۲۲

نیفگنده کس بر جبین چین از او

همه رونق دین و آیین از او

۲۲۳

چو بهرام در قصر پنجم نشست

ز تیغش هراسی بر انجم نشست

۲۲۴

ازو دست دزدان بیغما دراز

وزو رهزنان را سر ترکتاز

۲۲۵

رخش ز اتش خشم افروخته

چو برق آتشش کشت ها سوخته

۲۲۶

هم افزوده طغیان کاووس از او

هم آلوده دامان ناموس از او

۲۲۷

چو در منظر چارم آسود مهر

برافراخت رایت، برافروخت چهر

۲۲۸

ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛

شدی تیره در چشم مردم جهان!

۲۲۹

بهر خطه، کافروختی او چراغ

ز دیدار هم کردی اهلش سراغ

۲۳۰

شهان راهمه بخت فیروز از او

ز هم امتیاز شب و روز از او

۲۳۱

چو ناهید شد شمع سیم سرای

دل عالمی گشت شادی گرای

۲۳۲

فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت

هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت

۲۳۳

عروسان ازو در فریبندگی

وز آن جامه را داده زیبندگی

۲۳۴

همه طالع حسن مسعود از او

همه سازش و سوزش عود از او

۲۳۵

رواق دوم گشت چون جای تیر

بلوح قضا شد قلمزن دبیر

۲۳۶

ازو کودکان پیش آموزگار

کمر بسته در مکتب روزگار

۲۳۷

بکسب، هنر، مجلسی ساخته

حساب همه کار پرداخته

۲۳۸

ورق خوانی رازدانان ازو

زبان دانی بیزبانان از او

۲۳۹

چو مه شد برین طاق دامن کشان

ز مهرش بتن خلعت زرفشان

۲۴۰

گه افزود و گه کاست او را جمال

گهی بدر بنمود و گاهی هلال

۲۴۱

گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز

بدستی سپر ساز و شمشیر باز

۲۴۲

پذیرفته سامان، همه کار ازو؛

همه کار را گرم بازار ازو

۲۴۳

بحکمش چو افلاک سر برکشید

بهر یک ده و دو خط اندر کشید

۲۴۴

بهر بهره نقشی مناسب فتاد

مهندس بهر نقش نامی نهاد

۲۴۵

هم از مهر خود داد پیوندشان

هم از شوق در گردش افگندشان

۲۴۶

شد از گردش چرخ آتش پدید

ز زیر فلک شعله بالا کشید

۲۴۷

ز جنبیدن آتش خانه سوز

برآمد هوائی چو ابر تموز

۲۴۸

چو جنبش هوا را بمسکن کشاند

هوا آب روشن ز دامن فشاند

۲۴۹

عیان شد بجنبش از آن آب کف

خلف ماند از آن خاک نعم الخلف

۲۵۰

گرفتند هر یک بجایی قرار

فروغ و نسیم و زلال و غبار

۲۵۱

باندازه آمیزشی دادشان

بهم سازگاری خوش افتادشان

۲۵۲

از آن چار گوهر که در هم سرشت

جهانی شد آراسته چون بهشت

۲۵۳

ز نزهتگه خاک چون نه فلک

بطاعت کمر بسته خیل ملک

۲۵۴

براهی که بنمودشان از نخست

دمی پا ز رفتن نکردند سست

۲۵۵

فرومانده در سایه ی پیر خویش

نه پس رفته از منزل خود نه پیش

۲۵۶

همه فارغ از فکر و مشغول ذکر

چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!

۲۵۷

هم اندر زمین فوج دیو و پری

گشاده زبان در ثنا گستری

۲۵۸

نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر

ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر

۲۵۹

نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!

بود گرچه از بندگان سیاه!!

۲۶۰

جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛

بود گرچه از سروران قریش!

۲۶۱

فلک دایره، مرکزش خاک نغز

اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!

۲۶۲

نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!

نه مشکوه نور الهی است خاک؟!

۲۶۳

غرض، راز پنهان چو میخواست فاش

شدند اختران از فلک نور پاش

۲۶۴

ثوابت بگردش چو، کردند میل

فشاندند نور از سها تا سهیل

۲۶۵

گرفتند در حجله ی رنگ و بوی

همین چار زن، بار، از آن هفت شوی

۲۶۶

ز آتش شد این خاک فرسوده گرم

هم از باد آشفته وز آب نرم

۲۶۷

بجنبش در آمد رگ رستنی

عیان گشت پس گوهر جستنی

۲۶۸

هم از خنده ی برق در کوهسار

هم از گریه ی ابر در مرغزار

۲۶۹

همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ

همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ

۲۷۰

هر آن آب کز ابر بر آب ریخت

بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت

۲۷۱

ز نزدیکیو دوری آفتاب

که گه بست و گاهی روان کرد آب

۲۷۲

پدیدارشد در جهان چار فصل

بآن چار گوهر رساندند اصل

۲۷۳

چو با هم یکی گشت لیل و نهار

نهادند نامش خزان و بهار

۲۷۴

بصیف و شتا انجم تیز گرد

گهی گرم کرد انجمن گاه سرد

۲۷۵

گهر ریز شد ابر نیسان مهی

هوا نیز، دم زد ز روح اللهی

۲۷۶

گرفتند چون باد شد جستنی

درختان دوشیزه آبستنی

۲۷۷

چو مریم بشب مه نهادند بار

چو عیسی همه میوه ی خوشگوار

۲۷۸

ز لطفش، که با خاک هم سایه شد

بسی هیکل از جان گرانمایه شد

۲۷۹

بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر

هم او داد جان، بی میانجی غیر

۲۸۰

پرنده ببالا، چرنده بزیر

شب و روز در ذکر حی قدیر

۲۸۱

جهان آفرین، ایزد ذوالجلال

بر آن شد که خود را ببیند جمال

۲۸۲

نه صورت نما دید، آیینه یی

نه در خورد آن گنج، گنجینه یی

۲۸۳

ز گل خواست آیینه یی ساختن

وز آن رایت عشق افراختن

۲۸۴

برآورد از آستین دست جود

یکی مشت خاک از زمین در ربود

۲۸۵

بر او ز ابر رحمت ببارید آب

هم آتش گرفت از دم آفتاب

۲۸۶

درو در دمانید باد بهشت

یکی نغز پیکر از آن گل سرشت

۲۸۷

چهل روز در جایی افتاده بود

بر آن ریخت هر روز باران جود

۲۸۸

ز طین طهور و ز ماء معین

همین پرورش دید یک اربعین

۲۸۹

چو دیدند آن پیکر دلنواز

ملک را ز غیرت زبان شد دراز

۲۹۰

سخنهای بیهوده گفتند باز

جوابی که باید شنفتند باز

۲۹۱

چو آراست آن نغز پیکر ز گل

باو داد جان و، ازو خواست دل

۲۹۲

برافروخت چون قصر افلاکیان

یکی قلعه، نامش دژ خاکیان

۲۹۳

بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز

بهر رخنه جاسوسی آمد فراز

۲۹۴

که هر روز و هر شب زخیر و ز شر

رساند بوالی آن دژ خبر

۲۹۵

بفرمان ایزد دل هوشمند

بشاهی آن قلعه شد سربلند

۲۹۶

در آن قلعه، فیروزمندیش داد

بر اعضا همه سربلندیش داد

۲۹۷

همش بست تعویذ جان بر یمین

همش کرد بر گوهر عشق امین

۲۹۸

بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛

اگر گوهر عشق دارد، دل است

۲۹۹

چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!

نهفته در آن قطره دریای ژرف

۳۰۰

چو در ملک تن رایتش برفراشت

خرد را بدستوری او گماشت

۳۰۱

خرد داشت بر کف چو روشن چراغ

نشاندش بایوان کاخ دماغ

۳۰۲

نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛

بسالار خوانی مگر بر نشست

۳۰۳

بهر گفتگو چه یقین، چه گمان

زبان گشت بر راز دل ترجمان

۳۰۴

چو حسن ازل دیده بر دل گشاد

ره آشنایی بدل خواست داد

۳۰۵

بدلآلگی شد نظر سرفراز

نهان ساخت آگاه دل را ز راز

۳۰۶

رسید از نظر دل بدیدار حسن

شد از روی دل گرم بازار حسن

۳۰۷

در آن انجمن عشق چون راه جست

دل و حسن بستند عهدی درست

۳۰۸

چو با حسن دل آشنایی گرفت

چراغ وفا روشنایی گرفت

۳۰۹

شد آن عهد محکم ز روز الست

مبیناد تا روز محشر شکست

۳۱۰

شد آن نقش را کار هستی چو راست

بگفتش که: برخیز، از جای خاست

۳۱۱

نخست آفریننده را یاد کرد

جهان را از این دانش آباد کرد

۳۱۲

بخلوتگه قرب کردش ندیم

از آن خواندش آدم که بود آن ادیم

۳۱۳

در آن خاک، گنجی که بودش نهفت

خرد نام آن گنج را عشق گفت

۳۱۴

الا کج نبینی که عشق و هوس

شماری ز یک جنس ای هم نفس!

۳۱۵

اگر هیکل گربه بینی چو شیر

نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!

۳۱۶

برد هوش این، از سر تیرزن

خورد موش آن، از در پیرزن

۳۱۷

مگو کسوت جغد و شاهین یکی است

که هر رهروی را در این ره تکی است

۳۱۸

یکی، جا بویرانه اش خواستند

یکی، ساعد شاهش آراستند

۳۱۹

نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛

نه این دعوی از هر کسی لایق است

۳۲۰

بود عشق آیین فرسودگان

هوس، پیشه ی دامن آلودگان

۳۲۱

چو آدم باین پایه موجود شد

بکروبیان جمله مسجود شد

۳۲۲

ملک، کآدمی داشت در تابشان

گل آلود ازین خاک شد آبشان

۳۲۳

ز رازی که با آدم آموختند

لب اعتراض ملک دوختند

۳۲۴

عزازیل کش نام ابلیس بود

عزیز ملایک بتلبیس بود

۳۲۵

همانا که در رزم دیو و ملک

ملک برد اسیرش بسوی فلک

۳۲۶

بسالوسی آنجا نشیمن گرفت

ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!

۳۲۷

گذشتی شب و روزش اندر نماز

چو زهاد ایام ما زرق ساز

۳۲۸

چو دید آن سر سرکشان در زمین

دل بوالبشر شادمان، شد غمین!

۳۲۹

فرشته چو بردندی او را نماز

کشید آن سیه دل سر از سجده باز

۳۳۰

هماندم ز حجاب این نه حجاب

بفرمان نبردن رسیدش خطاب

۳۳۱

چون آن بی ادب بود آتش مزاج

بپاسخ شد آتش فشان از لجاج

۳۳۲

که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛

باین آتش این خاک چون یافت دست؟!

۳۳۳

بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛

مرا خود سر سجده ی خاک نیست!

۳۳۴

چنان کآدمی راست ز آتش گزند

مرا هم ز خاک است دل دردمند

۳۳۵

سری کآن تو را سالها سجده کرد

نخواهم رسد بروی از خاک گرد

۳۳۶

نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت

همانا غرورش باین حرف داشت

۳۳۷

وگرنه ز شاه آورد چون پیام

امیران ببوسند پای غلام

۳۳۸

هر آن خس که بویی بود از گلش

دهد جای بر چشم خود بلبلش

۳۳۹

شدش حکم ایزد باین رهنمون

که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون

۳۴۰

بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛

کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد

۳۴۱

وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه

در این آستان داشتم سجده گاه

۳۴۲

هر آن خانه کش خواجه دارد کرم

بشب در ره دزد ریزد درم

۳۴۳

که آید نهان چون بامید گنج

براحت برد گنج نابرده رنج

۳۴۴

خطاب آمد از حضرت ذوالجلال

که ای قاید کاروان ضلال

۳۴۵

تو را گرچه این بندگی بود زرق

شدت بندگی خرمن و، زرق برق

۳۴۶

ولی مزد اینک سپارم ترا

دو روزی بخود واگذارم تو را

۳۴۷

کنون دادمت مهلت این دیو زشت

که تا روز حشرت نمایم سرشت

۳۴۸

در آن دم که دیوان دیوان کنم

تو را از گنه دل غریوان کنم!

۳۴۹

دگر گفت: ای پاک پروردگار

من و آدمی را بهم واگذار

۳۵۰

رعایت مکن جانب خاک را

ببین صحبت برق و خاشاک را

۳۵۱

چنان کاو مرا راند ازین آستان

بعالم سمر گشت این داستان

۳۵۲

کنم منهم از زور بازوی خویش

بیک بازویش، هم ترازوی خویش

۳۵۳

بنرد و دغا بین که میبازد او

ببازی و بازوش مینازد او

۳۵۴

بگفت ایزدش: خود غلط باختی

که خود را ازین پایه انداختی

۳۵۵

دریدی چه خود پرده ی خویشتن

همی نال از کرده ی خویشتن

۳۵۶

هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک

شود آشکارا ز ناپاک پاک

۳۵۷

نبینی کند زرگر هوشمند

چو از کوره ی خاک آتش بلند

۳۵۸

بر آن آتش افشاند چون سیم و زر

عیان شد بدو نیکش از یکدگر

۳۵۹

بود کان زر، صلب آدم همی؛

که دارد زر و خاک با هم همی

۳۶۰

شود چون بنی آدمت هم نشین

هم او خاک و هم تویی آتشین

۳۶۱

اگر میل خاکش کند سوی خاک

چو آدم ز آلودگی گشت پاک

۳۶۲

وگر بر دلش در گرفت آتشت

تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت

۳۶۳

چو ابلیس شد رانده ی آستان

ز دستان بیادش بسی داستان

۳۶۴

بر آن شد که از جادویی دم زند

یکی تیسشه بر پای آدم زند

۳۶۵

برون آرد او را ز باغ جنان

بگشت زمین سازدش هم عنان

۳۶۶

چو کارش برضوان بنامد درست

بجنت ز هر جانور راه جست

۳۶۷

چو دیدندش از طاعت شه بری

نکردش از ایشان یکی رهبری

۳۶۸

بطاووس و مارش در افتاد چشم

در آن دید شهوت، درین یافت خشم

۳۶۹

خود ارا و مردم گزار دیدشان

بدمسازی خود سزا دیدشان

۳۷۰

چو دانست کز خشم و شهوت همی

تواند زد آسان ره آدمی

۳۷۱

بهمراهی آن دو آشفته رای

ز رضوان نهان جست در روضه جای

۳۷۲

در آن روضه حوا و آدم قرین

زبان کرده از شکر حق شکرین

۳۷۳

اثر کردش افسون بحوا نخست

که زن بود و زن را بود رای سست

۳۷۴

فسونش بحوا دمادم رسید

پس آنگه ز حوا بآدم رسید

۳۷۵

بگلزار فردوس بی اختیار

چه حوا و آدم، چه طاوس و مار

۳۷۶

شنیدند چون اهبطوا از سروش

برآورده از جان غمگین خروش

۳۷۷

در این خاکدان خونچکان از جگر

فتادند هر یک بجایی دگر

۳۷۸

هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛

بر ابلیس لعنت، بر آدم درود

۳۷۹

خلیفه چه شد آدم اندر زمین

همی بود ابلیسش اندر کمین

۳۸۰

که تا از فسون دگر دم زند

مگر راه فرزند آدم زند!

۳۸۱

ز اول نفس، تا دم واپسین؛

بود کار ابلیس با هر کس این

۳۸۲

سرانجام از دوزخ و از بهشت

بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!

۳۸۳

مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت

بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!

۳۸۴

چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست

بخار از گلم سرزنش نغز نیست!

۳۸۵

گیاهی نروییده زین بوستان

چه ایران، چه توران چه، هندوستان

۳۸۶

که در ریشه و شاخ و برگش نهان

دوائی ندیدند کار آگهان

۳۸۷

بخار و خس از خاصیتها بسی

نهفته است اگرچه نبیند کسی

۳۸۸

بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛

بسا زخم، کش خار از گل به است

۳۸۹

غرض، ای زر از جهان آگهان؛

به تحقیق این رازهای نهان

۳۹۰

سخنها بگرد دلم میگذشت

جرس بسته لب، محملم میگذشت!

۳۹۱

همیخواستم برگشایم نفس

گره واکنم از زبان جرس

۳۹۲

لبم را ادب دوخت در انجمن

که گفتن نشاید گزافه سخن

۳۹۳

اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛

چراغ مرا بیش از این نور نیست

۳۹۴

چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!

که خندد بر او نیز داناتری!

۳۹۵

چه خوش گفت با پیشرو واپسی

که: جستند هم بر تو پیشی بسی

۳۹۶

گرت من نیم از قفا گرم خیز

نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!

۳۹۷

ببین باغبان تا گلی پرورد

پس از خار دامان مردم درد

۳۹۸

نیوشندگان خود ز جان آفرین

بمن خواند هر یک هراز آفرین

تصاویر و صوت

دیوان لطفعلی بیک آذر بیگدلی به کوشش حسن سادات ناصری و غلامحسین بیگدلی - لطفعلی بیک آذر بیگدلی - تصویر ۸۶

نظرات