آذر بیگدلی

آذر بیگدلی

شمارهٔ ۹

۱

ای خداوند آسمان و زمین

شاهد قدرتت همان و همین

۲

صاحب الکبریاء و الجبروت

خالق الخلق و مالک الملکوت

۳

اولی، از تو این جهان بوجود

آخری، جز تو کس نخواهد بود

۴

شاه و درویش، پروریده ی تست

هر چه جز تست، آفریده ی تست

۵

هستی، از هستیت کس آگه نیست

نیستی را، بهستیت ره نییست

۶

بود از هستی تو، هستی ما

از می جود تست، مستی ما

۷

هستی ما جدا و، از تو جداست

ناخدا را کسی نگفته خداست

۸

سرنوشت همه، نوشته ی تست

بیش و جدوار هر دو کشته ی تست

۹

ما گنه پیشگان جرم اندیش

در دو عالم ز شرم سر در پیش

۱۰

تو چه خواهی، که عقده بگشایی

هم ببخشی و هم ببخشایی؟!

۱۱

خطبه ی آدم، از کردم خواندی

از بهشتش بمصلحت راندی

۱۲

که شود نسل آدمی پیدا

تا کنی دل ز عشقشان شیدا

۱۳

خرد آن دیده بان شهر دماغ

از شناساییت نکرده سراغ

۱۴

عاجز از وصف آن صفات بود

که صفات تو عین ذات بود

۱۵

در شناسایی تو، نابیناست

گر همه شیخ ابوعلی سیناست

۱۶

انبیای کرام عالیقدر

آسمان جلیل را مه بدر

۱۷

همه سرگشته ی جمال تواند

کامل و عاجز از کمال تواند

۱۸

ای صفاتت ز فکر ما بیرون

چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!

۱۹

که نبی گفت، مستعیذا بک

ماعرفنا ک حق معرفتک

۲۰

مهتر و بهتر همه عالم

فخر ذریه ی بنی آدم

۲۱

شاه یثرب، محمد عربی

مصطفی، کز خطاب نیمشبی

۲۲

والی کشور ولایت شد

کوکب مشرق هدایت شد

۲۳

خاتم خاتمی در انگشتش

روی خاتم نموده از پشتش

۲۴

هادی شاهراه فوز و فلاح

کش بود سنت سنیه نکاح

۲۵

رحمت حق، بر او و اولادش

خاصه زوج بتول و دامادش

۲۶

علی، آن شاه شهربند کمال؛

مهر رخشنده ی سپهر جمال

۲۷

آنکه در علم و حلم وجود و رشاد

مثلش از مادر زمانه نزاد

۲۸

آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست

زال گیتی طلاق داده اوست

۲۹

آنکه افگنده رخنه در دل سنگ

از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ!

۳۰

تیر ماری است، خورده اژدرها

قطره آبی گذشته از سرها

۳۱

برتر از آفتاب مایه ی او

از سرم کم مباد سایه ی او

۳۲

داستانی است، دوستان شنوید

ناله ی مرغ بوستان شنوید

۳۳

روزی از روزهای فصل خزان

که شدی زرد برگ سبز رزان

۳۴

زعفران زار گشته ساحت باغ

باغ از خنده دلگشا چو چراغ

۳۵

هر گیاهی که از جمن رسته

روی خود ز آب زعفران شسته

۳۶

یوسف مهر، رفته در میزان

چون زلیخا، درخت زر ریزان

۳۷

نونهالان بوستان سرکش

همه پوشیده جامه ی زرکش

۳۸

یرقان چمن شده شهره

رفته خطاف کآورد مهره

۳۹

بال و پر کرده سندروسی سار

زاغ را، زردچوبه بر منقار

۴۰

ساحت بوستان، ز باد خزان

گشته چون دستگاه رنگرزان

۴۱

سبزه، پیرایه صندلی کرده

سبز خفتان ز تن برآورده

۴۲

زان دلاویز صندل سوده

دل ز غم، سر ز درد آسوده

۴۳

میوه ها، از درخت ها ریزان

گرد صندل ز شاخها بیزان

۴۴

از رخ به، غبار شسته سحاب

هر ترنج آفتاب عالمتاب

۴۵

در چنین فصل خوش که لاله ی باغ

شسته بودش ز سینه باران داغ

۴۶

هوس سیر بوستان کردم

رفتم و یاد دوستان کردم

۴۷

بوستانی ز باغ رضوان به

همه خاکش ز آب حیوان به

۴۸

ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد

برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد

۴۹

آنچه از میوه خوردنی، خوردم؛

و آنچه از بهره بردنی، بردم!

۵۰

هر طرف سیر باغ میکردم؛

دوستان را، سراغ میکردم!

۵۱

که مگر دوستی بباغ آید،

چون من آن نیز در سراغ آید

۵۲

که چو تنها رود بباغ کسی

بودش هر گلی بدیده خسی

۵۳

اهل دل را بود بساحت باغ

بوی گل بی رفیق موی دماغ

۵۴

ناگه آمد یکی ز طراران

یار مستان رفیق هشیاران

۵۵

رهرو کوی عشق خوش فرجام

لیک گم کرده ره در اول گام

۵۶

خویش را خوانده عاشق، اما نه؛

از رخش نور عشق پیدا نه

۵۷

مایل امرد، از زن آسوده؛

دامنش چاک، لیک آلوده!

۵۸

نام خط کرده مشکبوی گیاه

لقب زلف داده مار سیاه

۵۹

بوصال زنان گزیده فراق

داده پیش از نکاحشان سه طلاق

۶۰

دختران را، عدوی جوشن پوش؛

پسران را، غلام حلقه بگوش

۶۱

تارک نسل و منکر فرزند

دل بفرزند دیگران خرسند

۶۲

گرچه با من بیک سلیقه نبود

بیک آیین و یک طریقه نبود

۶۳

لیک، یک عمر بوده این هوسم

که برندی ازین گروه رسم

۶۴

که سخن سنج و نکته دان باشد

آشنای دل و زبان باشد

۶۵

خلوتی کرده، گوشه یی گیریم

دانه یی کشته، خوشه یی گیریم

۶۶

جز من و او، دگر کسی نبود

با دو طاووس، کرکسی نبود

۶۷

هیچ یک را، ز هم نباشد باک؛

نبود در میانه بیم هلاک

۶۸

از دو سو تیغ در غلاف بود

جنگ در پشت کوه قافبود

۶۹

سخنی چند گفته و شنویم

دانه یی چند کشته و درویم

۷۰

تا ببنیم ره که رفته درست

تا بدانیم گشته پای که سست؟!

۷۱

پای صحبت چو در میان آید

از کجی راستی عیان آید

۷۲

گر شویم از دلیل هم راضی

وارهیم از تحکم قاضی

۷۳

ورنه جوییم نکته دان حکمی

هر دو دمساز او شویم دمی

۷۴

آنچه دانیم، پیش او گوییم

برهی کو نشان دهد پوییم

۷۵

دولتم یار و، بخت یاور شد

آنچه میخواستم میسر شد

۷۶

کز قضا آنکه پا نهاد آنجا

گره از کار من گشاد آنجا

۷۷

بود از عارفان آن فرقه

خرق عادات کرده در خرقه

۷۸

نه در آن قوم، ازو کسی بهتر؛

نه زمن مدعا رسی بهتر

۷۹

نه از آن باغ، خلوتی خوشتر؛

نه از آن بحث، صحبتی خوشتر!

۸۰

پیش رفتم، گرفتم او را دست؛

کردم از جام التفاتش مست

۸۱

گفتم از هر کجا، سخن با او؛

با من او رام شد، چو من با او!

۸۲

باغ را بسته راه پیمودیم

تا بپای درختی آسودیم

۸۳

خود نشستم، نشاندم او را نیز؛

سخنی چند رفت لطف آمیز

۸۴

گفتم: ای روزگار دیده بسی

گرم و سرد جهان چشیده بسی

۸۵

مشکلی از تو در دل افتاده است

گر نگویی تو، مشکل افتاده است

۸۶

در میان من و دل دعوائی است

اینک این باغ بیخطر جایی است

۸۷

هر چه میپرسمت، جوابی ده

تشنه یی را ز رحمت آبی ده

۸۸

آن دلیلی که خود گزیدستی

و آنچه از دیگران شنیدستی

۸۹

یک بیک بازگو، که گوش کنم

جرعه جرعه فشان، که نوش کنم

۹۰

گفت: بسم الله ای وحید جهان

هر چه دارم، ندارم از تو نهان

۹۱

خاصه اکنون که نیست غمازی

تا بر آرد ز پرده آوازی

۹۲

هان بپرس از من آنچه میخواهی

دهمت تا ز مطلب آگاهی

۹۳

غرض، از هر دو سو سخن شد گرم

هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم

۹۴

نه مرا خنجر و، نه او را تیغ؛

هیچ یک در سخن نکرده دریغ

۹۵

گفتم: ای دیو بر تو راه زده

تو ره خلق بیگناه زده

۹۶

با زنت چیست دشمنی که زنان

پریانند و خوانی اهرمنان؟!

۹۷

زن بود گر ه ماه سرو خرام

زو گذاری چو آفتاب غمام

۹۸

زن بود گرچه سرو مه پرتو

زو هراسی چو صرمی از مه تو

۹۹

زن بود گرچه دختر کاووس

زو گریزی چو مار از طاووس

۱۰۰

پسر ار چه بود ز حسن بری

بینی او را بامتیاز پری!

۱۰۱

پسر ار چه شناسیش ناکس

خواهی او را چو جیفه را کرکس

۱۰۲

پسر ارچه بود سیه دل زشت

جویی او را چو حامله انگشت

۱۰۳

ای برون رفته از طریق خرد

مرد دیدی که نام زن نبرد؟!

۱۰۴

مرد، دهقان باغ زندگی است

صبح تا شام در دوندگی است

۱۰۵

که گزیند درین جهان باغی

که ننالد بساحتش زاغی؟!

۱۰۶

چون چنین باغ قابلی بیند

خیزد از جا، ز پای ننشیند

۱۰۷

گرم گردد، خوی از رخ افشاند

تخم ریزد، نهال بنشاند

۱۰۸

از نم آب، پیشتش آب دهد

وز دم گرمش آفتاب دهد

۱۰۹

اندر آن باغ، نخلی آراید

مگرش زیر سایه آساید

۱۱۰

شاخهای بلند بیند ازو

میوه های رسیده چیند ازو

۱۱۱

نام آن باغ، بچه دان زن است؛

که بباغ بهشت طعنه زن است

۱۱۲

زان بود باغبان باغ مدام

که ز باران کند چراغ مدام

۱۱۳

چون رسد وقت آن که بار دهد

صد اگر خواهی، او هزار دهد

۱۱۴

تو که در شوره زار کشت کنی

زشتکاری، که کار زشت کنی

۱۱۵

حسرت میوه، در دلت ماند

ز اشک غم، پای در گلت ماند

۱۱۶

مرد غواص بحر احسان است

آب پشتش، زلال نیسان است!

۱۱۷

چون فرو میچکد، نسفته در است

زان در ناب، این سحاب پر است

۱۱۸

صدف در بود، مشیمه ی زن؛

خازنی در است شیمه ی زن

۱۱۹

گیرد آن آب و در ناب دهد

کیست کو را نخواهد آب دهد؟!

۱۲۰

تو که از بحر تشنه برگشتی

رخت بیرون کشیدی از کشتی

۱۲۱

تیشه بر کف شدی بکان کندن

سود کان کندن است، جان کندن!

۱۲۲

بس درین آرزو کشیدی رنج

که کنی پر ز زر کانی گنج

۱۲۳

ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ

زر مپندار، کو بود زرنیخ

۱۲۴

نخرد کس، بنرخ زرنیخش؛

ور خرد، میکنند تو ببخش!

۱۲۵

مو چو از خایه ی کسی نبرد

کس بزرنیخیش چگونه خرد؟!

۱۲۶

هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام

که بود اختلاطشان بدوام

۱۲۷

کند این کار، دیده باشی؟! نه!

از دگر کس شنیده باشی؟! نه!

۱۲۸

تو که خود اشرفی ز هر حیوان

آگه از راز ماه تا کیوان

۱۲۹

خوش بود از تو سر زند این کار؟!

نایدت ز آدمیت خود عار؟!

۱۳۰

راه سودا بزن کسی که گشود

حفظ نوع و بقای نسلش سود

۱۳۱

حیف کز عشرت جهان دوری

زنده یی، لیک زنده در گوری!

۱۳۲

زین جهان، کش بکس قراری نیست؛

میروی وز تو یادگاری نیست؟!

۱۳۳

میوه ی باغ دل بود فرزند

مرهم داغ دل بود فرزند

۱۳۴

در تجارت که رایگان نبود

هیچ سودی نه، کش زیان نبود

۱۳۵

غیر ازین، کایزدت دهد فرزند؛

آگه و کاردان و دانشمند

۱۳۶

تا درین چارسو مکان داری

سر سودا درین دکان داری

۱۳۷

هم بلند از وی است پایه ی تو

هم گران از وی است مایه ی تو

۱۳۸

از زیانکاریش، تو را نه زیان؛

چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟!

۱۳۹

چون کشی رخت ازین سرای مجاز

هست فرزند تو، تو را انباز

۱۴۰

بودش جان بمنت تو رهین

گاه سودش، تویی شریک مهین

۱۴۱

بیش ازین سود در تجارت نیست

کاحتمالیت از خسارت نیست

۱۴۲

گوش مردان مرد، ای فرزند

زیب دارد ز گوشواره ی پند

۱۴۳

پند پیران شنو، که پیر شوی

با دلیران نشین، دلیر شوی

۱۴۴

زین سخن، یاری توام غرض است

ورنه فارغم، تو رامرض است

۱۴۵

شهری، آسوده از غم دشتی

پسرش غرق و نوح در کشتی

۱۴۶

حکم، یا عقلی است یا نقلی؛

نقل، خود نشنوی ز بی عقلی!

۱۴۷

ورنه در هر کتاب کش خوانی

زشتی کار خویشتن دانی

۱۴۸

ز آنکه ز انواع معصیت بجهان

خواه باشد عیان و خواه نهان

۱۴۹

هر چه در ملتی از آن خلل است

در دگر ملت اذن محتمل است

۱۵۰

بجزاین فعل نه که در همه کیش

فاعلش عاصی است و جرم اندیش

۱۵۱

رو بپرس این حدیث پنهانی

از یهود و مجوس و نصرانی

۱۵۲

نیست چون نیستت کنون سر نقل

حاکمی در میانه غیر از عقل

۱۵۳

هان بیا تا بعقل پیوندیم

تا تنور است گرم، نان بندیم

۱۵۴

عقل چون در میان ما حکم است

گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟!

۱۵۵

عقل، نه قال و قیل میخواهد

هر چه گویی دلیل میخواهد

۱۵۶

گاه دعوی نباشدت چو دلیل

هست قولت ضعیف و رای علیل

۱۵۷

گر کشد بحث پا برون ز قیاس

دیگران زیرکند و خرده شناس

۱۵۸

گر تو آیی ز گفتگو فائق

نگشاییم زبان بنالایق

۱۵۹

هم خود از راه رفته برگردم

با تو همراه و همسفر گردم

۱۶۰

هم کنم رهنمایی یاران

تا نباشند از غلطکاران

۱۶۱

ور بیاری حضرت باری

من برآیم براست گفتاری

۱۶۲

هم تو زان ره که رفته یی برگرد

که سر از راستی نپیچد مرد

۱۶۳

هم بیاران خود ده آگاهی

کت درین ره کنند همراهی

۱۶۴

نشنوند از تو پند گر ایشان

چون سیه دل حدیث درویشان

۱۶۵

ترک این کار ناروا نکنند

چاره ی درد بیدوا نکنند

۱۶۶

تو از آن قید خویش را برهان

ترک ایشان کن آشکار و نهان

۱۶۷

کآنچه بینی ز نیکوان و بدان

همه تأثیر صحبت است، بدان!

۱۶۸

گفت: این بدگمانی از چه ره است؟!

سوء ظن در حق منت گنه است!

۱۶۹

من، بجز عشق، نیست آیینم

روشن از عشق شد جهان بینم

۱۷۰

من ز صهبای عشق بیهوشم

نیست جز حرف عشق در گوشم

۱۷۱

عشق را، عارفان شمرده کمال؛

که جمیل است دوستدار جمال

۱۷۲

برتر است از سپهر پایه ی عشق

آفتاب است زیر سایه ی عشق

۱۷۳

نیستت گر ز عشق آگاهی

برو از جان من چه میخواهی؟!

تصاویر و صوت

دیوان لطفعلی بیک آذر بیگدلی به کوشش حسن سادات ناصری و غلامحسین بیگدلی - لطفعلی بیک آذر بیگدلی - تصویر ۵۴۰

نظرات