
ابوالفضل بیهقی
بخش ۳۵ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۱
بقیة قصّة التّبانیه
امیر سبکتگین مدتی به نشابور ببود تا کار امیر محمود راست شد. پس سوی هرات بازگشت. و بو علی سیمجور میخواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود، ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد. و دل از خراسان و نشابور میبرنتوانست داشت و خود کرده را درمان نیست، و در امثال گفتهاند: یداک او کتاوفوک نفخ . چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مرد است طمع افتادش که باز نشابور بگیرد، غرّه ماه ربیع الاوّل سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه از گرگان رفت، برادرانش و فائق الخاصّه با وی و لشکر قوی آراسته. چون خبر او به امیر محمود رسید از شهر برفت و به باغ عمرو لیث فرود آمد، یک فرسنگی شهر، و بو نصر محمود حاجب- جدّ خواجه بو نصر نوکی که رئیس غزنین است، از سوی مادر- بدو پیوست، و عامّه شهر پیش بو علی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود، و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبود، رخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفت . و پدرش سواران برافگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو و خلج و از هر دستی. و بو علی سیمجور بنشابور مقام کرد و بفرمود تا بنام وی خطبه کردند، و ما رؤی قطّ غالب اشبه بمغلوب منه .
و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را به پوشنگ یله کردند و پسرش را با لشکری تمام با خود بردند. و بو علی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان بدم رفتند . و امیر سبکتگین رسولی نزدیک بو علی فرستاد و پیغام داد که «خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که در دست من ویران شود. نصیحت من بپذیر و به صلح گرای تا ما بازگردیم به مرو و تو خلیفه پسرم محمودباشی به نشابور تا من به میانه درآیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد. و من دانم که ترا این موافق نیاید، امّا با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست میگویم و نصیحت پدرانه میکنم. و بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمیگویم، بدین لشکر بزرگ که با من است، هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد، عزّوجلّ، و لکن صلاح میجویم و راه بغی نمیپویم.» بو علی را این ناخوش نیامد، که آثار ادبار میدید، و این حدیث با مقدّمان خود بگفت، همه گفتند: این چه حدیث است؟ جنگ باید کرد. بو الحسین پسر کثیر پدر خواجه ابو القاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد، و سود نداشت با قضای آمده، که نعوذ باللّه، چون ادبار آمد، همه تدبیرها خطا شود. و شاعر گفته است، شعر:
و اذا اراد اللّه رحلة نعمة
عن دار قوم اخطأوا التّدبیرا
و شبگیر روز یکشنبه ده روز مانده از جمادی الاخری سنه خمس و ثمانین و ثلثمائه جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتگین را نیک بمالیدند و نزدیک بود که هزیمت افتادی، امیر محمود و پسر خلف با سواران سخت گزیده و مبارز و آسوده ناگاه از کمین برآمدند و بر فائق و ایلمنگو زدند زدنی سخت استوار، چنانکه هزیمت شدند. چون بو علی بدید، هزیمت شد و در رود گریخت تا از آنجا سر خود گیرد. و قومی را از اعیان و مقدّمانش بگرفتند چون بو علی حاجب و بگتگین مرغابی و ینالتگین و محمّد پسر حاجب طغان و محمّد شارتگین و لشکرستان دیلم و احمد ارسلان خازن و بو علی پسر نوشتگین و ارسلان سمرقندی، و بدیشان اسیران خویش و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند، بازستدند و بو الفتح بستی گوید درین جنگ، شعر:
الم تر ما اتاه ابو علیّ
و کنت اراه ذا رأی و کیس
عصی السّلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون ابا قبیس
و صیّر طوس معقله فصارت
علیه طوس اشأم من طویس
و دولت سیمجوریان بسر آمد، چنانکه یک بدو نرسید و پای ایشان در زمین قرار نگرفت.
و بو علی به خوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنگو قیامت بر خوارزمیان فرود آورد تا او را رها کردند. سپس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده به بخارا آمد. و چند روز که پیش امیر رضی شد و آمد، او را با چند تن از مقدّمان او فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمّل و آلت هرچه داشتند، غارت کردند و نماز شام بو علی را با پانزده تن به قهندز بردند و بازداشتند در ماه جمادی الاخری سنه ست و ثمانین و ثلثمائه. و امیر سبکتگین به بلخ بود و رسولان و نامهها پیوسته کرد به بخارا و گفت: خراسان قرار نگیرد تا بو علی به بخارا باشد، او را بنزدیک ما باید فرستاد تا او را به قلعت غزنین نشانده آید. و ثقات رضی گفتند: روی ندارد فرستادن. و درین مدافعت میرفت و سبکتگین الحاح میکرد و میترسانیدشان، و کار سامانیان به پایان رسیده بود، اگر خواستند و اگر نخواستند،
بو علی و ایلمنگو را به بلخ فرستادند در شعبان این سال. و حدیث کرد یکی از فقهای بلخ، گفت: این دو تن را دیدم آن روز که به بلخ میآوردند، بو علی بر استری بود موزه بلند ساق پوشیده و جبّه عتابی سبز داشت و دستار خز، چون به کجاجیان رسید، پرسید که این را چه گویند؟ گفتند: فلان، گفت: ما را منجّمان حکم کرده بودند که بدین نواحی آییم، و ندانستیم که برین جمله باشد. و رضی پشیمان شد از فرستادن بو علی و گفت: پادشاهان اطراف ما را بخایند، نامه نبشت و بو علی را بازخواست. وکیل در نبشت که رسول میآید بدین خدمت. سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید، بو علی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد تا به قلعت گردیز بازداشتند. چون رسول دررسید، جواب بفرستاد که خراسان بشوریده است و من به ضبط آن مشغولم، چون ازین فارغ شوم سوی غزنین روم و بو علی را بازفرستاده آید.
و پسر بو علی بو الحسن به ری افتاده بود نزدیک فخر الدوله و سخت نیکو میداشتند و هر ماهی پنج هزار درم مشاهره کرد، بر هوای زنی یا غلامی به نشابور بازآمد و متواری شد. امیر محمود جد فرمود در طلب وی، بگرفتندش و سوی غزنین بردند و به قلعت گردیز بازداشتند، نعوذ باللّه من الادبار . و سیمجوریان بر- افتادند و کار سپاهسالاری امیر محمود قرار گرفت و محتشم شد. و دل در غزنین بسته بود و هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی، اینجا میفرستاد، بو صالح تبّانی، رحمه اللّه. که نام و حال وی بیاوردم یکی بود از ایشان. و این قصّه به پایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست.
تصاویر و صوت

نظرات