
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۱۱۰
۱
تا شمعِ جمالِ تو برافروخت به مَجمَع
بنشست شعاعِ نظرِ شمع مُشَعشَع
۲
خورشید ز رخسار تو در عین حجاب است
تا باز شد از پرتو رخسار تو بُرقع
۳
واعظ فزع روز قیامت که بیان کرد
گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع
۴
خاکِ در آنم که به روبند حواری
هِجرانُکَ ذا مِن فَزع الاَکبَرِ افزَع
۵
در ره به ادب باش و تواضع که به هر گام
خاک در او را به سر ریشهٔ مقنع
۶
زاهد نفس سوختگان سرد نباشد
فرقیست به زیر پی و تاجیست مُرَصَّع
۷
هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام
پرهیز که آتش نزنندت به مرقع
۸
برخور ز جوانی و تمتُّع طلب از عمر
در یاب و مکن تکیه برین عمر مودّع
تصاویر و صوت

نظرات