ابن حسام خوسفی

ابن حسام خوسفی

غزل شمارهٔ ۱۲۰

۱

برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال

به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال

۲

تصوری به صبوری خیال می بندم

زهی تصور باطل زهی خیال محال

۳

به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست

مگر به حال خود آید دل پریشان حال

۴

مرا چه سود که دامن ز آب در چینم

که هست دامن من ز آب دیده مالامال

۵

کبوتر حرم صدر سینه یعنی دل

به دام زلف تو آمد به میل دانهٔ خال

۶

مرا که صاحب حالم به معرفت بشناس

چرا که معرفه باید به واجبی ذوالحال

۷

درون روزنهٔ جان چو آفتاب بتاب

که در هوای تو سرگشته‌ایم ذره‌مثال

۸

کمال حسن تو چون برق لُمعه ای بنمود

بسوخت ابن حسام از تجلّیات جمال

۹

مرا رسد که کنم دعوی کمال سخن

از آن جهت که رسانم سخن به حدّ کمال

تصاویر و صوت

نظرات