ابن حسام خوسفی

ابن حسام خوسفی

غزل شمارهٔ ۱۲۴

۱

ما به گلزار عذارت همه در بستانیم

از خیال می لعلت همه سر مستانیم

۲

نیم جانیست که در پای تو انداخته ایم

نیست لایق چه توان کرد تهیدستانیم

۳

چهره بنما که چو صبحم نفسی بیش نماند

کان نفس را ز سر صدق بر آن افشانیم

۴

گر به سودای تو در پای بگردد سر ما

تو مپندار که از پای تو سر گردانیم

۵

ما به امید تو از راه دراز آمده ایم

سر مگردان که چو زلفت همه سرگردانیم

۶

شعله ی آتش دل هستی ما پست کند

گر نه هرلحظه به آب مژه اش بنشانیم

۷

پیشتر زان که فلک داد ز ما بستاند

ساقیا باده که ما داد ازو بستانیم

۸

ما که پیمان وفا با سر زلفت بستیم

به وفای تو که هم بر سر آن پیمانیم

۹

حالیا در صفت حسن تو چون ابن حسام

در کتب خانه ی عشقت ورقی می خوانیم

تصاویر و صوت

نظرات