
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۱۵۹
۱
نگار من که میان بستهام به خدمت او
هزار شکر که مستظهرم به همَّت او
۲
اگرچه در قدمش همچو سایه بیقدرم
ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او
۳
لبش به دور ازل جرعهای به ما بخشد
نمیرود ز مذاقم هنوز لذت او
۴
اگرچه در لبش آب حیات موجود است
بسوخت سینهٔ من زآتش محبت او
۵
بدین قدم نتوانم که راه او پویم
بدین زبان نتوانم شمرد نعمت او
۶
کدام سر که توانم فکند در پایش
کدام دیده که بینا شود به طلعت او
۷
حواله گر به سوی کعبه گر خرابات است
تو دم مزن که برون نیست از مشیَّت او
۸
مراد گوشهنشینان نعیم حور و قصور
مراد ما همه او هرکسی و نیّت او
۹
ز یمن موکبش ابن حسام زنده شود
گر اتّفاق گذر افتدش به تربت او
نظرات