
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۱۷۴
۱
بر گرد مه ز غالیه پرگار میکشی
بر طرف روز نقش شب تار میکشی
۲
آن روز شد که راز نهان داشتم که باز
رازم چو روز بر سر بازار میکشی
۳
زنار زلف آتش عشقت بلا شدند
زین باز می کُشی و به زنَّار میکَشی
۴
دل چند گه ز فتنه چشم تو رسته بود
بازش به دام طُّرهٔ طَّرار میکشی
۵
زآشوب چشم توست که ابنحسام را
از صومعه به خانه خمّار میکشی
نظرات