
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۵۸
۱
با خال تو گر مشک به دعوی بنشیند
حقّا که نه بر صورت معنی بنشیند
۲
ابروی تو نگذاشت که اندر خم محراب
یک گوشه نشین از سر تقوی بنشیند
۳
آنرا که به نقد از سرکوی تو بهشت است
جیفست که بر نسیه ی عقبی بنشیند
۴
خاک قدمت روشنی چشم ضریرست
بگذار که در دیده ی اعمی بنشیند
۵
شاید که بود روشنی دیده ی مجنون
زان گرد که بر دامن لیلی بنشیند
۶
آن کز سر کوی تو کند میل به فردوس
اولی نکند گرچه به اولی بنشیند
۷
خون جگر ابن حسام است که هر دم
بر رهگذر دیده چو سیلی بنشیند
تصاویر و صوت

نظرات