
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۶۹
۱
چشم تو تیر غمزه چو اندر کمان نهاد
جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد
۲
گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم
مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد
۳
یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ
طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد
۴
چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد
نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد
۵
دل در میان دوست به مویی خیال بست
باریک نکته ایست که دل در میان نهاد
۶
دندان به آرزوی لبش تیزکرد کام
گفتا که بر رطب نتوان استخوان نهاد
۷
دیگر مخوان به صومعه ابن حسام را
کو سربر آستانه ی پیر مغان نهاد
نظرات