
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۸۸
۱
زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز
به جان رسید دل از عشوه های آن طناز
۲
تطاول سر زلفس نمی توانم گفت
که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز
۳
سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی
بدان رسید که بر رو فکند مارا راز
۴
چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست
بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز
۵
دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد
خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز
۶
خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است
ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز
۷
ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام
«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»
تصاویر و صوت

نظرات