ابن حسام خوسفی

ابن حسام خوسفی

غزل شمارهٔ ۸۸

۱

زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز

به جان رسید دل از عشوه های آن طناز

۲

تطاول سر زلفس نمی توانم گفت

که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز

۳

سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی

بدان رسید که بر رو فکند مارا راز

۴

چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست

بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز

۵

دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد

خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز

۶

خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است

ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز

۷

ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام

«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»

تصاویر و صوت

دیوان محمد بن حسام خوسفی به کوشش احمد احمدی بیرجندی و محمدتقی سالک - محمدبن حسام خوسفی - تصویر ۴۰۷

نظرات