
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۹۱
۱
چو زلف دوست بباید شبی سیاه و دراز
که با خیال رخت در درون پرده ی راز
۲
دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال
تطاول سر زلفت به شرح گوید باز
۳
فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من
کجاست ساقی گلرخ شراب غم پرداز
۴
به عشوه عربده با روزگار نتوان کرد
که دهر عشوه فرو شست وچرخ عربده ساز
۵
اگر چه درگه یار از نیاز مستغنی است
تو بر مدار سر از خاک آستان نیاز
۶
عجب نباشد اگر عاقبت شود محمود
کسی که خدمت شایسته کرد همچو ایاز
۷
زفیض دوست چو در هر سری تمناییست
امید ابن حسام است و لطف بنده نواز
تصاویر و صوت

نظرات