
ابن حسام خوسفی
غزل شمارهٔ ۹۹
۱
زهّاد و عُجب و گوشهٔ محراب و کار خویش
ما و نیاز قبلهٔ ابروی یار خویش
۲
ما را نسیم طرّهٔ خوبان به باد داد
هان تا به باد بر ندهی روزگار خویش
۳
ما را چه اختیار اگر بخت یار نیست
آری به اختیار کشد بختیار خویش
۴
گفتم که جان نثار تو کردم قبول کن
گفتا که چشم نیست مرا بر نثار خویش
۵
با خاک آستانه چو کردی برابرم
سر بر فلک کشیدهام از اعتبار خویش
۶
من صید لاغرم به کمند تو پایبند
بگشای دست و روی متابَش شکار خویش
۷
ساقی می صبوح به ابن حسام ده
بشکن خمار او به می خوشگوار خویش
نظرات