
ابن یمین
شمارهٔ ۱۲۸
۱
صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد
دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد
۲
چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار
هزار کشور جانرا بیک نظر گیرد
۳
دمید سبزه تر بر کنار سرخ گلش
چو هاله ئی که ز قوس قزح قمر گیرد
۴
بغیر غالیه گون خط بگرد سطح مهش
که دید شام که او دامن سحر گیرد
۵
بسوزم از تف دل گفتمش چنان زغمت
جواب داد که با من کجات در گیرد
۶
باختیار سفر از جناب حضرت او
کسی کند که دل از جان خویش بر گیرد
۷
از او جدا نتوانم شدن که روز وداع
رود ز دیده من سیل و رهگذر گیرد
۸
نه آن بود دل من گر هزار جور کشد
که جز طریقه عشقش ره دگر گیرد
۹
نباید ابن یمین را جفاش تلخ از آنک
چو بگذرد بلبش لذت شکر گیرد
نظرات