
ابن یمین
شمارهٔ ۱۴۱
۱
مردم چشمم که در غرقاب بازی میکند
گر نشد آبی چرا در آب بازی میکند
۲
چون نهد انگشت بر لب ماه من یعنی خموش
قند میبینی که با عناب بازی میکند
۳
چشم پر خوابش ببازی بازی از من دل ببرد
بنگر آن جادو که اندر خواب بازی میکند
۴
چون زند بر جان سنان غمزه پنداری مگر
تیغ رستم با دل سهراب بازی میکند
۵
گر دل دیوانه در زنجیر زلفت دست زد
سهل باشد کو مشو در تاب بازی میکند
۶
چشم جانبازش که از جام لطافت مست شد
زانچنین گستاخ در محراب بازی میکند
۷
نرگس مستت بخونریز دل ابن یمین
گر دهد فرمان بتا مشتاب بازی میکند
نظرات