
ابن یمین
شمارهٔ ۱۴۸
۱
هر کس که بکام از سر کوی تو گذر کرد
از ساده دلی روی ز جنت بسقر کرد
۲
و آنکو بکمان گوشه ابروی تو دل داد
بر رهگذر تیر بلا سینه سپر کرد
۳
گفتم که ز دست غم تو جان نبرد دل
آنروز که چشمم بجمال تو نظر کرد
۴
هر فتنه که چشم خوشت افکند در آفاق
شد روشنم از روی تو کان دور قمر کرد
۵
گل از رخ زیبای تو میداد نشانی
زین مژده صبا در دهنش خرده زر کرد
۶
باد از شکن زلف تو بوئی بختا برد
آهو ز حسد نافه پر از خون جگر کرد
۷
در یاب کنون ابن یمین را که به ناگاه
پرسی که کجا رفت بگویند سفر کرد
نظرات