
ابن یمین
شمارهٔ ۱۵۶
۱
بدان ای محتسب یکبار دگر
که من رندی گرفتم باز از سر
۲
ز دست ماهروئی جام باده
تو خود دانی که چونم هست در خور
۳
ز وصل دلبرم دوری میفکن
گزیرم نیست تا دانی ز دلبر
۴
هر آنجانی که جانانی ندارد
بود آبحیات او مکدر
۵
ولی اندر صفا صادق چو صبح است
که دارد نور مهر او را منور
۶
تو خواهی کفر گیر و خواه اسلام
نخواهم جز رخش محراب دیگر
۷
چه خوش باشد ز سیمین دست ساقی
می رنگین تر از یاقوت احمر
۸
پریروئی که نقد ابن یمین را
ز چشم و لب دهد بادام و شکر
نظرات