
ابن یمین
شمارهٔ ۲۱۱
۱
روی بنمای ای صنم کز شوق جان میسوزدم
وآتش غم تا به مغز استخوان میسوزدم
۲
میزند پروانه سلطان عشقت آتشی
در دلم کز پای تا سر شمعسان میسوزدم
۳
چون نویسم شرح شوقت ز آب چشم و دود دل
کاغذم تر میشود کلک و بیان میسوزدم
۴
گر نشد چون تار کتان از نزاری پیکرم
پس چرا مهرت چو ماه آسمان میسوزدم
۵
پیش خلقان کرد پیدا آه دودآسای من
کآتش هجران جانان در نهان میسوزدم
۶
تا دلم در رسته حسنت به سودا در فتاد
گرمی بازار او سود و زیان میسوزدم
۷
هر زمانم شعلهای از دل فروزان میشود
آنچنان کز تاب آن آب روان میسوزدم
۸
ز آه من گردد معطر مجلس روحانیان
همچو عودم خوش نفس گردون از آن میسوزدم
۹
گوید اغیارم به من کابن یمین چندین منال
چون ننالم کز فراق یار جان میسوزدم
نظرات