
ابن یمین
شمارهٔ ۲۳۵
۱
تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون
دارم چو واو غرقه دلی در میان خون
۲
خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت
آری ز دیده هر چه شد از دل شود برون
۳
با مشکبار سلسله زلف پر خمت
عقلی ندارد آنکه نگیرد ره جنون
۴
گر شد زبون غمزه آهو وشت دلم
نشگفت از آنکه عشق کند شیر را زبون
۵
آنرا که مار زلف تو بر دل ز دست زخم
تریاک آبدار لب تو دم و فسون
۶
در پای تو فکنده سر خویش دیده ام
آندم که شد بحسن توام دیده رهنمون
۷
ز ابن یمین اگر طلبی جان نازنین
بس لاابالی است بگوید چرا و چون
نظرات