
ابن یمین
شمارهٔ ۲۳۷
۱
جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان
سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان
۲
بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم
بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان
۳
با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی
معلوم شد که هستی سر خیل بیوفایان
۴
در ملک دلربائی سلطان با نوائی
معذوری ار نیائی نزدیک بینوایان
۵
تا باد صبحگاهی بگشاد بند زلفت
بندی فتاد محکم بر کار عطر سایان
۶
هر چند شرح زلفت دارد دراز نائی
آرد زبان شانه آنرا ز سر بپایان
۷
تا در حساب رندان گشتم فذلک ایجان
کردند وضع ما را از جمله پارسایان
۸
هرگز بقول دشمن از دوست بر نگردم
در عشق سخت کوشم بر رغم سست رایان
۹
ابن یمین بوصلت میجست رهنمائی
خود حیرتش فزون شد در راه رهنمایان
نظرات